فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

لغت‌های ۳۶۰۷ تا ۳۶۸۴ داراب‌کلا

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه


فرمون‌بوردن: یا فرمون‌بَوِردِن عمل و اقدامی است که شخصی امر کسی را اجرا می‌کند و پیغام وی را به مقصد می‌رساند. نیز عمل‌کردن کاری یدی به امر کسی. مثلاً بزرگ‌ترها به بچه‌ها فرمون می‌دهند برو فلانی سره ماست بَخرین. رونده‌ی این کار فردی فرمون‌شو است. کسی که حرف بزرگتر را گوش می‌کند و فرز است. آق‌ننه‌‌ها معمولاً به نوه‌ها می‌گویند: اتّا مِسّه فرمون بَوِر!


هیچَن‌خیری: بی‌توجهی. هیچ‌انگاری. نادیده‌گرفتن. محل‌نگذاشتن. پشت گوش انداختن. به حساب نیاوردن. بی‌تفاوتی. بی‌اعتنایی ، بی‌محلی به شخص یا پشت پا انداختن خواهش یا دستور. تعریف جوادی‌نسب


تِه چِمبه خَلهِ پِرزوره: سمبه‌ات خیلی زور دارد.


تِرکُنِش: درد به صورت درد عمقی، درد و سوزش عمقی، درد نبض دار، درد پایدار و بی‌قرارکننده، تنش اندام، زنش عمقی اندام یا بدن، التهاب درد یا درد ملتهب هم می‌گویند


چله: نشستن. گره در کارافتادن. همچنین، گیرکردن. بن‌بست در کار. پیش‌نرفتن کار. سردرگمی در یک کار یا موضوع. کورگر. گره‌افتادن در کار. مثلاً ون کار چله دکته! منظور دیرشدن امری است. چله مخفف چهل است به معنای دیرشدن هم هست.


چِلٌه: با لام مشدد: چله بزرگ از یکم دی تا دهم بهمن به مدت چهل روز است. چله کوچک از یازده تا سی بهمن به مدت بیست روز. چِلٌه: چهله‌ی اول و دوم زمستان که فصل را به جای سه ماه، در دو چهل و پنج روز تقسیم می‌کنند، گت چله، خُودچله. نیز دوره‌ی چلیک‌ماربودن زن زایمان کرده که باید چهل روز کمتر تکون بخورد و کار سنگین نکند.


سرکردی: ثمرات درخت. درآمد. سردرختی هم داریم. سردرختی وره نسوزن! یعنی سرکوبش نکن. کارکرد هم هست. که پیش‌پرداخت دارد. سرکردی: ثمرات درخت. درآمد. سردرختی هم داریم. سردرختی وره نسوزن! یعنی سرکوبش نکن. کارکرد هم هست. پیش‌پرداخت. یکی دیگه از معانی سر است، یعنی اندازه. مقدار. حد. میزان. برابر. مثال: ته اتا مش رمضون وچه سر نوونی؟!

لینگِلو: لینگ + لو. لگدمال. پایمال. دَمِتن چیزی. لگدکردن جایی. مثلاً رفتی باغ‌دله همه‌جا را لینگلو نکانین؟! از مواردی که این واژه بکار برده می‌شه و البته افراد مسن بیشتر بکار می‌برند در دیدن ورزش کشتی است. وقتی کشتی‌گیر حریف رو چابک خاک کند. می‌گویند: این همه ره لینگلو کانده. لینگلو برای نشان‌دادن برتری کامل و آشکار در رقابت‌ها و دعواها هم هست.


جَمبوله: تجمع انبوه مردم یا حیوان به شکل خیلی نامنظم و درهم‌برهم در جایی. مثلاً مردم در تکیه‌پیش جمبوله شدند، لابد دعوایی شده، بریم ببینیم چی شده؟! همین موجب هجوم عده‌ای دیگر می‌شود و جمبولگی می‌انجامد که گاه نفس آدم بالا نمی‌آد. بیشتر بخوانید ↓

بوجین‌بوجین: جورکردن. سِواسِواکردن. بگردی از داخل جعبه خوب‌ترها را یا در داخل توتون رنگی‌ترها را بوجین کن


پِتخال: کلین گرم. خاکستری که کمی آتش در داخلش دارد. سوخته‌ی هیمه که میان انگله و کلین در نوسان است. مثلاً سیب‌زمینی را پتخال بِن بپجیم.ی.


کوروک: چشم را بستن. بستن کامل چشم یا چشم‌ها. حرف کاف در آخر این کلمه بار معنایی دارد و حتی مرکّب‌ساز است.


چش‌کوروکی: چشم بسته بلد است. چشم‌بسته. به صورت چشمان بسته. بازی قایم باشک یا قایم موشک.


سرکردی: کاربردش را در مازندران  زیاد است. خرید و فروش درهم و  یکجای اجناس و محصولات. مثلاً محصول یک سال باغ را به جای  جزئی، به صورت کلی و درهم بخرند. به نظرم میان افرادی که شغل خرید‌وفروش خوراک دام و غلات و ... را دارند، بیشتر متداول است.


اولیکّون: یا آلیوکُن: زیاد، وفور.زخم و زیلی. جراحت شدید. اونجه تمش آلیکونه. یعنی خیلی زیاد آورده. اونجا اولیکون است. یعنی حاد، درب‌وداغون. «آلیکُن بسیار بد و فجیع یا افتضاح. مثال: ریکا شه دس ره واشورین جه بَوریه آلیکن هاکارده بورده! زیادت در هر امری.


زندی: اگر منظور زدن است یعنی می‌زنی. اما معنای دیگرش: مقایسه می‌کنی. برابر می‌دانی. یکی می‌دانی. هم‌سر و هم‌سان می‌دانی. مثال: شمالِ آب هوا ره زندی قم هوا جه؟


زِندی: به کسر ز معنای غیر از زَندی دارد: نوعی نشستن. مثلاً: فلانی زِندی بزوهه هنیشنه. انگار آداب بلد نیست!


کالوم: ریشه‌اش در اصل کاه است. جایی از حیاط منزل که محل نگه‌داری کاه و دام است. سازه‌ی آن معمولاً جلوباز است تا آخور و خوراک راحت تعبیه و داده شود.معنای دیگر کالوم غلاف حبوبات مثل باقلا، نخود، لوبیا.


پارت: بازبودن بیش از حد پاها. پاهای باز. نوعی از حالت ایستادن یا نشستن انسان است یا حیوان. وازکردن پاها به اندازه‌ی زیاد. مثلاً: فلانی پارت دکته. یعنی خیلی‌زیاد پاهایش را باز کرد. اسب پارت افتاد. یعنی چک‌های خود را بیش‌ازاندازه‌ی متعارف از هم باز کرد. زرّافه که اساساً پارت می‌افتد آب می‌آشامد وگرنه قلبش از کار می‌افتد. همچنین حالت کشیدگی ناگهانی و شدید کشاله‌ی ران که فرد در همان حال می‌مانَد و قادر به حرکت نیست  و باید کم کم یا با کمک، به حالت اول برگردد.


نی‌نی: نور چشم. مردمک چشم. وسط چشم. جای نور و بینایی چشم.


مَزرتی: مرزتی را بیشتر دعاگیرها بکار می‌برند. وقتی برای بچه دعا می‌گیرند، دعانویس کتاب لا می‌گیرد. و بیشتر می‌گویندد وَچه مرزتی بهیّه. یعنی اَه فلانی چشره خدا کور هاکان. چون یکی از معنی‌های مرزتی چشم نظره.


پیشخاد: پیشخاد: پیش خود. توی ذهنش. سرخود. در ناخودآگاه خود. توی ضمیر خود بودن. سرخواد هم گویند.


نینی؟: نمی‌آیی؟مثل: مِه هِمراه نینی؟ بعد که جوابی از طرف مقابل شنیده نشود مجدداً سوال می‌شود، تِره گومبه: اینی یا نینی؟


اَلپ: جرقه‌ی ناگهانی و کوتاه‌مدت. پیداشدن ناگهانی کسانی از دور و پنهان‌شدنش پس از لحظه‌ای. فلانی اَلپ زد و غیب شد. لب هم تلفظ می‌شود: تیرکشیدن اندام به‌ویژه کمر. درد برق‌آسای گذرا.


دِم دانّه: دُم دارد. آدم حقه‌بازی هست. کلک است. چموش است.


دَزه: پر، لبریز، خیلی‌پر. آنقدر زیاد که انگار دارد از سر می‌ریزد. این لیوان چای دزه شد.


اَلب: گاهی فقط معنای سریع. لحظه‌ای، یهوی را دارد مثلا در تاریکی یه چیزی الب بزُهه. فقط اشاره دارد من شاهد یه چیزی لحظه‌ای بودم. به معنای برق و نور لحظه ای و سریع هم است.


پلَک پلیک: پرک پریک هم می‌گویند. جوشیدن یا جوشش همراه با صدا را پلَک پلیک گویند. مثلا مه معده پلک پلیکه کانده. یا کتری پلک پلیک کانده. پرک به معنای پلک زدن یا بالا پایین امدن  که فلانی پرک زنده. پریک نیز به معنایی کم. کوچک. اندک. پرک پریک یعنی کوچک بالا پایین پریدن. زمانی که مرغی را سر می‌برن کرک پرک پریک زنده.


کتارک: انتهای جوشش آب. مثلا در کمبود آب در زمان آبیاری در فصل تابستان می‌گویند آب کتارک کشنه دیگه تمومم بَیه. به گریه کردن بریده‌بریده که بیشتر کسی می‌خواهد گریه خود را بخورد، مخصوصاً در کودکان، هم کتارک بکشین گفته می‌شود. و نیز کِتار به معنی چانه و کتارک  اشاره دارد به صدای که از گلو هنگام مرگ می‌کشند اتمام تنفس که همراه به صدای خفیف است.


پِلک پِتی: پتی شبیه حرکت به سمت جلو. مثلا کنج در یا پنجره یا زیر در یا پنجره یا کَت سوراخ در دیوارهای قدیمی را پوشش دادن. مثلا اون سوراخ ره پتی بزن باد سرد می‌آد. می‌توان گفت حرکت به سمت جلو یا بالا پایین یا چرخشی ولی باسرعت وقدرت بیشتر مثلا فلانی در خون پرک پتی زوه می‌شه گفت پرک پریک بالا پایین پریدن با قدرت و سرعت کمتر. پرک پتی بالا و پایین و چرخشی پریدن با قدرت و سرعت بیشتر. شبیه حرکات ماهی که از آب بگیری و بندازی توی خشکی، اصطلاحا به این نوع حرکات، پِلَک پِتی یا پِرَک پتی میگویند.


پت‌خال: به معنای خاکستر گرم.


پت اُ: به معنای آب گرم و جوشیده.


بیگ: بیگ در واقع به دندانهای بلند و نیش گفته میشود و یا پوزه‌ی بلند خوک


ورسامون: به همسایه همجوار، بیشتر در مورد زمین‌های کشاورزی صدق می‌کند


دمزه: به استراحت کوتاه بین راهی گفته می‌شود.


تاچه: هر بسته حدود ۱۵ تا۳۰ کیلویی توتون خشک‌شده که به وسیله‌ قالب صندوق مخصوص درست می‌شد که نام آن صندوق فکر کنم همین تاچه بود و هر بسته مذکور عدل نامیده می‌شد دوم، یک لنگه یا کیسه از غلات، مثل گندم. نیز یعنی لنگه‌ی هم‌اند هر چند لنگه درباره‌ی شباهت آدم‌ها، بیشتر بار منفی دارد تا مثبت. در واقع وقتی دو نفر کاری عبث و بیهوده می‌کنند، در چنین مواقعی می‌گویند: تاچِه‌ی هم‌اند.


دِم گالی: دم گرد. دم کوتاه. دم بریده یا شکست. کنایه از رد کردن و  از سر واکردن شخص است.


هنیش‌هشَد! : تشهد نماز در حالت نشسته. هنیش یعنی نشسته. هشد مخفف اشهَد است.


هِدار: حدود. طرف. سمت. سو. محدوده. جا. منطقه. حوالی. این لغت معمولاً با ادات پرسش و اشاره توأم است. این هدار. کادم هدار.


قجیل: یا قاش به قطعه‌های کوچک میوه‌جات خصوصاً هندوانه و خربزه به کار برده می‌شود


کَل: کل: دعوا. رقیب. اصلاح ناقص درخت. کَل به معنی زمانی که حیوانات موقع جفت گیریشان باشد، مثلا میگویند فلان حیوان کَل دانًنه.


تا: جمع‌وجورکردن. آرایش صورت زنان که با نخ تا می‌زنند تا پشم و مو کنده شود. رشد بوته‌ی درخت: مثلاً کدو تا کشید. نیز به معنی نخ، که قدیما بزرگترها به علت کهلت سن و ضعف بینایی به جوانترها می‌گفتند : پِسِر بِرو دَرزِن رِه " تا " دَکِش. نخ را در شکاف سوزن کن.


هنیش‌اشَد: تشهد در نماز.  اشهد نشسته. اشهد در  حال نشسته. در برابر اشهد  در حال ایستاده.  علت این لفظ: هِنیش یعنی نشسته. هشَد یا اَشَد هم مخفف اَشهَد است. چون در اذان و اقامه هم به حالت ایستاده اَشهَد می‌خوانند، این تشهد در حالت نشسته در زبان زیبای محلی ما شده: هنیش‌اشَد. و چه هم خودمونی است این نوع الفاظ و واژگان خوش‌ساخت نیاکان‌مان.


حُسوس یا حُس حُس: حُسوس یا حس‌حس ریشه در حِس و احساس دارد. حالتی که دل برای چیزی، غذایی، مسافرتی، دیدن مکانی و دیدار یاری به حس‌حس می‌افتاد. به‌شماره‌افتادن لذت یک چیزی در ذهن یا مرکز احساس فرد.


گِردشی: افرادی از جاهای دیگر که برای فروش کالا به صورت گردشی در روستاها می‌گردند و کالا را دمِ درِ خانه‌ها و یا کوچه‌ها به فروش می‌رسانند. بَزّازی دستی. اغلب هم فروش پارچه و ظرف‌وظروف و نیز کاهنه‌خرین.


دستپاش: با دست بذر پاشیدن.


لف‌لفو: وَرآمده. پُف‌کرده. بادکرده. پیچیده. درهم. لب‌و‌لوچه‌ی کلفت و زمخت. آدمی که درهم‌برهم رفتار دارد. خنگ. خول‌. چول. لباس یا پوشش خیلی گشادتر و بزرگتر از اندازه.


لفّه‌لفّه: کسی که هنگام غذاخوردن و چای‌نوشیدن صدا می‌دهد و بدجوری، هی می‌خورد هی می‌نوشد.