نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغتهای ۲۸۸۹ تا ۲۹۳۹ )
(پنجشنبه، ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ق.ظ)
راغونک: برگهای درختی به همین نام است که ترشمز و قابل خوردن و ترشیانداختن است. مانند بوتهی تمشک رشد میکند و تا میکشد و از روی پرچیم یا دیوار یا داربست آویزان میشود. برگهای آن آنقدر روغن دارد که برق میزند و همیشه انگار خود را شستوشو میدهد. در محل از آن میخوردیم. گویا نایاب است و اسم محلی و یا علمی آن هم دقیقاً معلوم نیست.
تِلکا، راغونک و کوکی دارابکلا. عکس از: دکتر عارفزاده
کَک ره بییر ! : شوخی و متلکی برای افراد با موی سر تراشیده یا بیمو که کک هم روی سرت باشه دیده میشه. و فلانی کک را بگیر. همچنین همینطوری هم به هر مخاطبی برای ترور شخصیت گفته میشود بمعنای اینکه بیشتر از توانایی ات نشان میدهی و کاره ای نیستی.
سَرِند توری که البته آن را با چارچوب کلاف میکنند
سَرِند: در تلفظ فوری و غلط، سَحَن هم گفته میشود. شبیه لنگه درِ خانه است که توری فلزی دارد، تور بالا نرم است برای الک ماسهی ریزتر و تور زیر، زِبر، است. مثل تصویر بالا که توری را با چارچوب چوبی یا فلزی کلاف میکنند.
تبلاق: یا تِبلاخ. علف هرز. کنگر یا کنگل
تبلاق: یا تِبلاخ. علف هرز. به قول محلیها: لامصب! آدم دس ره مثل اره ورینده این تبلاق.
تِلکا: گلابی وحشی. ریز است. اندازه زالزالک. از ولیک بزرگتر و از کاندس کوچکتر.
کوکی: بوته است. چون به بلندگو و شیپور شبیه است کوکی خوانده میشود.
کینگهبنی: زیر باسَنی. هر فرش کوچکی که به اندازه یک نفر جا داشته باشد و رویش بنشینند.
هیچیندار ! : فارسی هست ولی فارسی زبانها به این صورت کمتر بکار می برند. بی همه کس. دون پایه. بی قید. بی آبرو.
مَنجید: تکه لاستیک جهت درزگیری لاستیک دوچرخه و موتور و خودرو و تراکتور.
چِله: بیشتر با فعل دکته میاد. گیر.پیچیده.ناجور.گره افتادن کار یا کارها.درهم شدن کار یا کارها.پیشرفت نکردن کار یا کارها. کار چله دکته: کار جلو نمیره. هر چه تلاش میشه، مشکل حل نمیشه. احتمال بوده است چلّه بوده و از چلهی درخت، که کمکم برای سهولت گفتار، لام مشدّد، بدون تشدید ادا میشود. نیز شاید چاله یا چوله ریشه دارد.
مَچ: نوعی مزهی چشایی میان ترش و شیرین و تقریباً بدمزه. بینمک.
بِرمهگلی: برمه یعنی گریه، گلی یعنی گلو. برمهگلی یعنی کسی که گریهاش در گلو مانده باشد. در واقع حالتی گریان و فروخفته در فرد از سرِ دلتنگی، حسرت، سرکوفتخوردن. اغلب از سوی افراد زودرنج و بچهها.
ماربمردک: در لفظ مادرش مرد. در مفهوم نوعی ترحم است به کسی که که مادرش را از دست داد. کاف گرچه تصغیر است در لفظ، اما جنبهی مهربانی و دلسوزی و ادای احترام دارد.
نونهِزنک: ناخنکزدن و آغشتهکردن تکهای از نان داخل غذای آبکی مثل آش، آبگوشت یا خورشت و میل کردن. نیز خوردن در حد خیلی کم.
شام با خدا: اصطلاحی در احوال پرسی که پروردگار را همراه با فرد آرزو میکند. جالب اینکه شام در این عبارت یعنی شما.
شطونکالی: لانهی شیطون. کنایه از فرد شیطون و شلوغ و بیشفعال و ناقلا.
خوانی بخواه، نِخوانی نِخواه! : عیناً معادل فارسی دارد. میخواهی بخواه! نمیخواهی هم نخواه! نوعی سلب اختیار و تهدید هم هست. ناز نکشیدن.
مازکندل: کندوی زنبور عسل.
خوممِرد: خونمُردگی. کبودی پوست هر جای بدن.
بِنًا دَس پِه: زیر دست بنّا کار کردن. کناردست بنا. وردست بنا بودن. با چند جور کار: یکی ملاطساز. یکی هم کنار بنا آجر، و نیمه و چارک دست میدهد. یکی هم ملاط را روی چینهی دیوار پخش میکند تا بنا آجر بچیند.
پِس ینّه ته ره ! : سرش را گرم میکند. الکی تعریفش را میکند. نوعی مسخرهی محترمانه! است. پِس اشاره به بوی بد از مقعد است.
جَندسّومچال! : جهنم چال. اشاره به جایی دور و بد.
ون دِم رِه گِر هاکون: یعنی کاری کن طرف از اینجا بره. دِم یعنی دم. کنایه حضور مزاحمتآمیز افراد در جایی است.
واجار: علنی. آشکارکردن.
تلفن قوطی کبریت: دو قوطی کبریت خالی را به نخی در حدود شش متر میبستند و دو نفر آن را بیخ گوش میگذاشتند و با هم مثلاً از راه دور صحبت میکردند و انگار صدا از طریق نخ ارسال میشد و به گوش دو نفر میرسید.
چلیک مار: مادری که تازه نوزاد به دنیا آورده باشد.
گاناه سگ دانو و کوِز: یعنی گناه سگ و قورباغه دارند نه آدمهای بد و نادرست. گناه در اینجا یعنی آزار و اذیت حیوان که کاری گناهآلود و زشت است.
تال: زنگوله که گردن دام میبندند.
توپ، تش بخارده: چنان خبر یا اتفاق یا رسوایی یا... صدا کرد و میان مردم پخش شد که انگاری از توپ جنگی آتش و صوت بلند شد. و نیز پخش انفجاری یک خبر یا شایعه.
کلونگ: صدا و آوایی بزرگ توسط بزرگترین فرد گالشها برای صدا زدن یا پیداکردن اعضای دیگر یا دامها. هر صدا برای آن فرد بزرگتر، اختصاصیست و بقیه حق کاربرد آن صوت مخصوص را ندارند. در واقع افراد دیگر یا بزرگترهای دیگر خاندان گالشها مجاز به استفاده این صدای اختصاصی نیستند و جزو حریم بزرگترین فرد هر گروه گالشیست.
کلونگ کبیر: اشاره تمسخرآمیز به جوان بد قامت که انگار فقط تنه و پیکر بزرگ کرد ولی پِف است.
کوتیکا: کوهتیکا. کوه تیکا. کوهی تیکا. کمی از تیکای معمولی بزرگتره و جلوی گردنش ظاهراً سفید است.
پاتی پاتی راه شونه: پاتی پاتی راه شونه: پارت دکته. باز باز راه میرود. گشاد گشاد راه میره. ناشی از عرقسوز شدن هم هست که موجب میشود شخص پارت بیفتد تا کشالهی رانش زخم و ساییده نشود و پاها را از هم گشاد بردارد.
زِک و زا : بچهها و نوهها و کلاً اعضای ریز و درشت خاندان در جهت نزولی و پایین. ریز و درشت فرزندان و منسوبین یک خانواده به سمت پایین. مثلاً شامل پدر و مادر به بالا نمیشود. به بالا نیا و نیاکان میباشد.
کِلاغ: ادا در آوردن. شکلک درآوردن. با حرکات صورت و زبان و دندان کسی را مسخره کردن. به تمسخر ادای کسی را درآوردن.
شیشهیِل: شیشهبُر. نصّاب شیشههای در و پنجره. در محل اشارهی خاص بود به سدکریم شیشهیِل. یا شیشهیِر.
چِکپِرسی: کنجکاوی ازحریم خصوصی. یا پِرس و جو کردن بیحد.
خالیک: آب دهن. اینکه چرا خالیک میگویند به نظر میرسد به این علت باشد که آب دهن چون حبابمانند است و داخل آن خالی، ازینرو شده خالیک. و اَدتِ کاف هم ممکن است برای کمبودن باشد. خالیک در کنایه هم کاربرد دارد: مثلاً فلانی از حسرت و افسوس خالیک قورت میدهد!
پَلو ! پَلو ! : واژهای برای هدایت و کنترل دام اهلی و معمولاً حیوان را امر به دورشدن و کناررفتن میکند. گاهی به عنوان شوخی و خنده میان آدمها هم به کار میرود. این لغت همراه با صوت و لحن خاص ادا میشود. و نیز معمولاً هر دفعه، دو سه بار با صدایی بلند ادا میشه: پلو! پلو!.
یک کَش: حالتی در فرد که فقط به حرف و اخلاق خودش قانع است. در محل این لغت اشاره به کسیست که غیرطبیعی قُد و یکدنده است و اصلاً حاضر نیست حرف منطقی را بپذیرد. هرگاه کسی به چنین روحیهای دچار شود ( که ممکن است هر یک ما در جاهایی، لحظاتی بدان دچار گردیم) مردم دارابکلا و اطراف، به او میگویند: چندِه تِه یککَشی! پس کِه خانِه خاش حرف جِ دس بَکِشی! یک کش به عبارتی یعنی لجباز. خودرأی. یکدنده. قد. عصبیمزاج. لجوج. انعطافناپذیر. غیرمنطقی. اینها معادلهای مناسبی برای یککش است که ردیف شد. چون لغت یک کش آورده شد در پروندهی لغات، در زیر لغت سر خاد هم میآید وسط. چون نوعی ربط است میان این دو لغت.
سر خاد: خود سر. خاد یعنی خودش.
بَچّیه: فعل: چید. کند. جمع کرد. برچید. تمام کرد مثلاً در چایی ره بچیه. مفعول: چیدهشده. جمعشده. تمامشده.
بِچّیه: تراشید. برید. درو کرد. کوتاه کرد.
بِچاهِه: سردش شد. چایید. سرما خورد (نه دقیقاً بیماری سرماخوردگی بلکه سرماییشدن بدن). یخ کرد. تقریب صدایی اسن سه واژهی بالا جالب است. و این از شیرینی زبان محل ما حکایت دارد.
ته بزرگی رگ به رگ وونه؟! : عبارت کنایی و انتقادی به معنای: به غرورت برمیخوره؟! حالا مگه چطور میشی این کار را انجام بدی؟! مگه چه اشکالی داره؟! به تریج قبایت برمیخوره؟! (تریج= لبه، زیر)
مُزلِّ: به محض این که. همین که. فوراً. تا. مثلاً: مزل اِتّا مهمون بئه امِه سره وچهها بازار کفنه. مزل بائیری ت چش بالا ابروئه، آدم ج دعوا کفنه. این لغتِ دفینهی مهمی است که شاید نسل جدید آن را نشنیده باشد. یک مثال دیگر: مزله بایری انجیر یا چای، همه آدِم دور جم وونه.