فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

شرح لغات ۲۴۶۲ تا ۲۵۵۵ داراب‌کلا

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا (  لغت‌های ۲۴۶۲ تا ۲۵۵۵ )

لابی : لگنچه‌ی حموم. آن زمان حمام عمومی دو شیفت بود. عصرها مردانه می‌شد که با تلّی از پچک مواجه می‌شدیم. یا داخل خیک با صاوین‌کف. یا داخل آب‌راه و لیزلیزشدن کف نشیمن. گاه حموم‌زیراب و آب‌راه حموم توسط همین پچک‌ها گیر می‌کرد. لنگچه‌های جورواجور فلزی. لگنچه‌های کاب‌دار که مجازاً و در تلفظ با سرعت با حرف پ هم گاهی می‌گن: یعنی کاپ. لابی‌ها دورش خط‌خطی، گل‌دار و چندین شکل بود. حتی دو طبقه. ریشه‌اش از لعابی است. ظرف‌هایی که قدیم لعاب می‌دادند. که بعدها برای یک ظرف اسم خاص شد. مثل ظروف لاکی که عام است ولی خاص شد، وقتی ‌می‌گن اون لوکی ره هاده، خاص است. در لفظ، به‌تسریع، حرف ع به قرینه حذف می‌شود. در اصل لعابی درست است، در اداکردن لابی. لابی جزو جهاز عروس در قدیم بود.برخی لابی دوطبقه داشتند، یعنی زیرش تنگ‌تر و سرش گشادتر. انگار پاشنه و‌ کاب داشت. لابد لابی امروزی‌ها لوک است! آری لابی. یا حموم لابی. چه اسم قشنگی. یعنی ظرفی که داخلش لاب است، گود است، چالوک است.


تِم بو ! تِم بو ! : تند برو ! تند برو! . زود برو. زود باش. عجله کن. برس. تو هم برو. اشاره‌ی طعنه و تمسخر به کسی است که از کار خطای کسی تعریف و تمجید می‌کند، که از سوی مقابل این خطاب را می‌شوند: تِم بو ! تِم بو ! یعنی تو هم برو اگر دلت می‌خواد!


بیِل دَپیسِه: سین مشدّد نیست. بذار خیس بخوره. بگذار کمی توی آب بماند. برای راحت پوست‌کندن برخی میوه‌ها مثل گردو و یا پختن بعضی غذاها مثل برنج و حبوبات. حالتی از تن، قبل از تنمال‌کشیدن در حمام تا کاملاً پوست بدن خیس بخورد و چرک بدهد.


شَروِت‌علف: شربت علف. علف هرز است ولی خوراک مطلوب دام.


شیرکنگل: در برابر خرکنگل. علف هرز و مطلوب دام.


گل‌گاوزبان: گیاه خودرو به عنوان علف. که برگ‌هایش به شکل زبان گاو است.


زرد تی‌تی‌کاک: علف هرز.


شال کرم: کرم شغال. خوراک دام هم هست. بسیار شبیه علفی به نام مسّک « massek » هست.


     

منگوولگ ( فارسی‌اش پنیرک) گزنه. شال کرم


      

سلمه. شَروِت‌علف. شیرکنگل: در برابر خرکنگل.  زرد تی‌تی‌کاک: عکاس: دکتر عارف‌زاده


کَک نپّرنه! : کک هم نمی‌پره. خالیه. صافه. هیچ‌کس یا هیچی نیست. توضیح: "کک بوکسوات کانده" هم داریم که از ته‌زدن و صاف‌کردن کامل ریش است. دیگه پول و پری نمانده. حتی کک هم پیدا نمی‌شود از بس وضع مالی وخیم است.


هع بو ! : تو برو! الکی نگو! حرف بی‌خود نزن! یک صوت تعجب و حیرت است در قبال کسی که چیزی خاص به طرف بگوید چه به‌جد و چه به‌شوخی. که واکنش طرف همین است. هع بو ! یعنی برو. برو در معنای رفتن نه، بلکه به معنای ازین حال برو .


ها کیش بَیی ! : فرمان صاحب به سگش برای گرفتن فرد یا حیوان مزاحم. فرمان حمله به سگ است که فلان کس یا فلان جانور را بگیرد و یا دنبال کند و برماند.


گوسفن‌دله دره: گوسفندله خوانده می‌شه. کسی که تعداد کمی گوسفند دارد و گله‌داری و گرفتن یک چوپان مجزا به‌صرفه نیست، آن چندتا گوسفند را به یک گله‌دار می‌سپارد و افزایش تعداد آنها را با هم تسهیم می‌کنند. یعنی گوسفندان کسی که چون تعدادشان اندک است در گله‌ی فلان چوپان و دامدار است. نوعی قرارداد با دامدار.


ریسی‌ریسی: فارس‌زبان‌ها می‌گن بازی آفتاب مهتاب. آفتاب مهتاب چه رنگه؟ جواب: سرخ و سفید دو رنگه. ریسی ریسی بازی بومی دونفره‌ی بچه‌هاست. پشت به هم بازوان همدیگر را می‌گیرند و نوبتی همدیگر را به اندازه‌ای بلند می‌کنند که پاها حدود۲۰ تا ۴۰ سانت از زمین جدا شود و سپس یکی می‌گه ریسی‌ریسی و دیگری می‌گه پنبه ریسی. فرد اول می‌گه ته برو پایین و اون یکی میگه من برسی. ریسی‌ریسی پنبه‌ریسی ته بر بنِه، من برسی.  این عبارت موزون به یک شوخی خودمونی جنسی هم بین زن‌وشی  تبدیل شده که معمولاً جاری و متداول است.


تونکه: شلوارک کوتاه که زیر شلوارِ بیرونی و پیژامه می‌پوشند. نام فارسی آن را نمی‌دانم. در انگلیسی شورت نام دارد یعنی کوتاه.


تَشنی: مرغ جوانِ ماده که آماده‌ی تخمگذاری‌ست.


اَشنیک: موش بزرگ. نوعی موش که از موشهای معمولی بزرگتر است. به فردی که خیلی لاغر باشد نیز می‌گویند و نیز به کسی که باران‌دیده باشد و لباسش از شدت خیسی به بدنش چسبیده شده باشد.


سنگ گردنه : سنگی که وسطش را می‌تراشیدند و مقداری گود می‌کردند و پایه‌ی لوش را داخل آن می‌گذاشتند تا راحت چفت و بست و باز و بسته شود. وسط این سنگ را چالوک می‌کردند تا لوش از جایش در نرود.


سِرخیجه: سرخک. سرخجه. هر چند دو بیماری جدا هستند ولی هر دو سرخیجه نامیده می‌شود.


کَل‌غورزم: جایی از رودخانه‌ی داراب‌کلا که محل آبتنی و شنای مردم بود. تنگه‌ی مرحوم حاح سیف‌الله رمضانی که رد شدید اولی جول‌غورزم است، دومی دومی کل‌غورزم. زیر رف‌بن حمید عباسیان. یا به لفظ مشهور: عباسیان‌قاسم.


هِمن: هامون یا هامان است. صحرا. بیابان. دور. بیرون. جایی برای اجابت مزاج. دشت. میدان. هم به معنی دستشویی و هم جای تخت و هموار. زمین هامون‌مانند. همِن‌دکته یعنی کسی که سر به بیابان زده. راهی شده. نیز افراد فاقد ادب، که می‌گن وه همن‌دکته هسّه.


هِدار: هدار یعنی یک محدوده‌ی مشخص. مثلاً زمبیلِ دله تیم ره کامین هِدار جا بدایی؟ کامین هدار جه باید عبور هاکانیم لیز نخواریم؟


پِچوک: کوچولو. ریز. کوتاه. پچوناک هم می‌گن. مؤکّد پچوک. یعنی کوچیک در کوچیک. تصغیر در تصغیر. مثل غوز بالای غوز.


تَنِک: در لغت انبس (انبوه) بخشی ازین لغت بحث شد. تُنُک در فارسی. رقیق. شُل. بازِ باز. کم تراکم. کم چگال. با فاصله. وقتی می‌گن این لا (=لباس یا لحاف) ره تنک هاکون یعنی پهن کن پهن‌کردن. از حالت کوت و تجمع. پخش‌شدن و منتشرشدن هم هست.


پِرزو بیّی: یعنی شیر را از یک صافی ریز یا پارچه‌ی نازک عبور دهید تا تمیز شود. پرزو شاید یعنی پُرزها و آت و آشغال‌های ریز و مو و ... را از داخل شیر گرفتن. شاید اوی آخر یعنی کمی آب آفزودن برای کم‌کردن غلظت چربی شیر. پرزو بگیر. « perzoo » دستمال پارچه‌ای ظریف است و در اینجا منظور، از نوعِ توری‌اش است که یکی از کاربردهایش تمیزکردن مایعات خوردنی مثل شیر و سرکه و آب نارنج و ... از ذرّات اضافی ریز است.


جلِق: فشار بی‌حد بر کسی، طوری که طرف جیغ بیاد. فقط یک نکته‌ی ظریف، پلق، چپّلیک محکم را هم در بر می‌گیرد، ولی جلق jelegh  نه.


پلِق: تحت فشارقرادن فرد یا حیوان یا اشیاء، طوری که عصاره‌اش بیرون بزند یا داد و فریاد در آید. از مترادفات جلق است. جلق و پلق.


کمپاچی ! : مصطلح آن این است: راننده‌ی کمباین. کسی‌که مالک یا سرپرست کمباین است و روی کمباین کار می‌کند. اما وسعت هم دارد این لغت در محاورات محل. بله به کسی که کمباین را می‌راند اطلاق می‌گردد؛ اما اگر کسی ظاهرِ سر و رویش گردوغبار گرفته باشد، به کمپاچی تشبیه می‌شود؛ زیرا کمپاچی موقع دروی گندم و جو و برنج و ذرت و اساساً غلات، تمام سر و رویش آکنده از غبار و خاک می‌شود؛ تا آن حد، که اگر او را ببینند نمی‌شناسند. تازگی‌ها برای کمباین کابین شیشه‌ای تعبیه کردند که از این گرد و غبار تقریباً ایمن است.


چاشو: چادرشب. شاید چون چهار ضلع دارد.


قیل ! : قیر. قیر. سیاه سیاه. کاملاً مشکی.


گردن‌دکته: عُنق. عصبی. بداخلاق بود. بسیار بی‌ادب. به دور از خُلق خوش. عبوس. دعوایی. پرخاشگر.


مه زنا اسمه نوِر ! : زنم حرف ندارد. از او ایراد نگیر. اسم زنم را نیار. حاکی از حسّاسیت نسبت به حرمت نوامیس. جامعه به این امر واکنش نشان می‌دهد.


ته اماره ره ول نکاندی! : تو منو ول نمی‌کنی! دست از سر من برنمی‌داری! گیر دادی به ما!. تو ما را ول نمی‌کنی هی دایم از ما کمک می‌خواهی یا بر سر من داد و فریاد می‌کنی و یا ... .


ته چش سگ دانّه! : کنایه از جذابیت فرد و نگاهش است. از فارس‌زبان‌ها شنیدیم. خطاب به زن و دختر است. یعنی چشمایت خیلی جذّابه. مثل سگ پاچه‌ی آدمو می‌گیره. یعنی جمال و زیبایی داری و آدم را به خودت می‌کشانی. یک جمله‌ی عاشقانه و دلربایانه است. در فیلم «شبی که ماه کامل شد» ساخته‌ی خانم نرگس آبیار نیز -که مربوط به زاهدان سیستان و بلوچستان و قضیه‌ی عبدالمالک ریگی است- این عبارت وجود دارد.


گرده‌سوز: چراغ لمپا یا لامپا که فتیله‌اش گرد می‌سوزد. زیرا فتیله‌اش دایره‌ای گرد است، گردسوز می‌گویند که معمولاً با نفت کار می‌کند.


همه ره برق گنه، آما ره چراغ موشی: همه برق می‌گره مارو لمپا. کنایه از بدشانسی مطلق است که وسیله‌ای که اصلاً قابلیت یک آسیب را به هیچ‌کس ندارد ولی آن آسیب را به من بدشانس می‌زند. کنایه از بدشانسی و بداقبالی و روزگار ناخوش کسی. یعنی کمترین گرفتاری هم مرا زمینگیر می‌کند. انرژی الکتریسته‌ی برق که خوبه! حتی لامپا یا چراغ‌موشی هم مرا می‌گیرد!


آما: ما. نیز در حالت خاص جمعی معدود از ما.


اِسا بخو ! : حالا بخور. حالا بگیر. حالا بفرما. این هم نتیجه‌اش. این هم عاقبتش. لفظ اِسا یعنی این ساعت. اِ + سا = این ساعت.


شورتکّول ! : بسیار شور. عین گلوله نمک. شوری فوق اشباع. خیلی‌خیلی شور.


تِشکه: جوش پوستی. جوش ریز. احتمالاً ریشه‌اش از تشک به معنای گاو نر جوان است. چون تشکه هم در جوانان شایع‌تر است.


خِد نکش : کاف مکسوره. خرت نکش. روی زمین نکش. نهی از کشیدن یک شئ بر روی زمین که باعث چندش می‌شود. وقتی داری صورت یا سر مرا تیغ می‌زنی خد یا خرت و یا خط نکش. نساب. نکش که ببرّی و خون بیاد.


اَنده نموندسّه: اینقدر نمانده. خیلی نمانده. آخراشه. داره تمام می‌شه. کمی مانده. دیگه زیاد نمونده. وقت کمی باقی است. انده یعنی حد زمان و لحظه و مقدار. واحد مقدار زمان و اندازه‌ی چیزی در زبان بومی ما. مثلاً انده شربت یا قرص هاده مریض ره. دیگه انده کار ندانّه برسیم مشهد.


تن نخاری کانده: احساس ناخوش دارم. حس سلامتی ندارم. تنم سالم نیست. بدنم طبیعی نیست. احساس می‌کنم دارم مریض می‌شم. بدن من مریض‌احواله. تنم ناخوش است.


لالغول: کرولال. ناشنوا و ناگویا. آدمی که حرف نمی‌زند و ناشنواست. ولی شکل کنایی آن زیاد مصرف دارد. اغلب به در معنای واقعی به کسی اطلاق نمی‌شود زیرا این نقیصه را به رخ فرد نمی‌آورند. بلکه بیشتر شامل حال کسانی‌ست که چنین حالتی از خود بروز می‌دهند.


وه ره درد بیته: دردش گرفت. دردش شروع شد. اغلب منظور درد زایمان است. زایمان وی نزدیک است.


ون پِشت ره بنه نیینّی! : پشتش رو زمین نمی‌گذاری! دست از حمایتش برنمی‌داری! در هر حال از او پشتیبانی می‌کنی! دست از پشتیبانی او بر نمی‌داری. پشتش را زمین نمی‌زنی. خاکش نمی‌کنی. حمایت بی‌دریغ از کسی.


وایره: وازه. باز است. در و دیوار ندارد. بی در و پیکر است. وایر است. متضاد دایر است. رهاست. بیابان است. لق است. شل است.


زِرنا: روزنه. شکاف باریک که در چشم نمی‌آید. جایی که باد و سرما وارد اتاق بشود. هارش این زرناجه باد اِنه. این لغت به رود به باد و ورود ربط داره.


خدا راه هداه، وا هداه ! : اشاره به کسی است که باد روده از خود در می‌کند وقتی به او معترض میشوند میگوید خدا راه هداه ، وا هداه ! یعنی خدا راه مقعد را باز گذاشت پس وا  و باد روده هم آزاد است! یعنی خدا خودش راه داد، خودش هم باد داد. در هنگام خروج غیرارادی باد از یک شخص به‌ویژه کودکان، گفته می‌شود.


پچِک: گلوله‌ی موی درهم‌تنیده‌ی خانم‌ها که معمولاً در حمام و پس از شانه‌زدن موی سر، درست می‌شود و اگر وارد سوراخ فاضلاب شود گیر می‌کند. مقداری از موی سر زنان که در استحمام و شانه‌کردن کنده می‌شود، مثل یک گلوله‌مو.


لوه‌بِن نخو تِه عروسی وارش کانده ! :رَندی (=ته‌دیگ) را نخور تا عروسی‌ات بارانی نشه! یکی از شگونات و شوخی‌هاست که اگر جوانی ته‌دیگ را بخورد، روز عروسی‌اش باران می‌بارد و عروسی خراب می‌شود. حربه‌ای برای ربودن ته‌دیگ از فرد کناری سر سُفره.


تا زنده : صورتش را با نخ آرایش می‌کند.


بند کانده: موی صورتش را با نخ می‌کَند. اصلاح زنانه.


پِ دَشن: بازش کن. بشکاف دوخت شلوار را پینه زده شود. بیا موضوع و راز را باز کن. بریز پایین. بگو. به حرف بیا. با لغت پشوپشو فرق دارد. باز کن. پهن کن. از هم باز کن. زیر و رو کن. برهم بزن. به‌هم بزن.


هنریه: درین لغت حرف ه بین فتح و کسر تلفظ می‌شود. هنرمنده. دست وپا داره. فوت و فن بلده. زرنگه. همه‌فن حریفه. باعرضه است. اشاره است به کسی که از دستش هنر می‌بارد. فرد ماهر و زبردست.


تَرنه: لغت قشنگی و اصیلی. معادل نرمه. حتی از نرمه هم نرم‌تر. قسمتی از گوشت - گوسفندگوشت- که خیلی تُرد و لذیذ است. گوشت شبیه برّه. نیز به نوزاد هم می‌گن: وچه دست ره فشار ندی! ترنه هسّه زود اشکنه. ترد. شکننده. تازه. ظریف. نازک.


کاشمیر: آوانس یا تخفیف یا ارفاق در بازی بچه‌ها. مثلاً هنگام گرگ‌بازی، بچه‌ی کوچک‌تر یا ضعیف‌تر از بچه‌ی بزرگ‌تر یا قوی‌تر کامشیره می‌خواست و او هم می‌گفت از این جا تا اون جا کامشیره، و یکی دومتر عقب‌تر می‌رفت. د.ع . لغت عتیقی بود این لغت. ط. د.


اگینا: اگر نه. وگرنه. و الّا. مثال: او پرهیز است اگینا این انجیر ره باد یارده. اگرنه. وگرنه. و الّا. در غیر این صورت.


چینه: هم دون‌خوردن مرغان و پرندگان. هم چینه‌دان پرنده‌ها. هم چینه‌کردن آدم‌ها. هم ردیفِ آجرچینی که چینه چینه است از مصدر چیدن. و خود دان مرغ یا ماکیان دیگر هم هست. اما آیا به چینه‌دان پرنده، می‌گویند چینه؟ نظرها فرق دارد. خود دون هم چینه حساب می‌آید. و چینه مخفف چینه‌دان است. مثال: ون چینه یا چنیک پره.


شن‌کش ماشین


شِن‌کش ماشین: به آن فوردگاز می‌گویند. موتورش زیل روس است. شن‌کش ماشین لغت خاطره‌انگیزی است چون جاده‌ی اصلی جنگل، از میان روستای داراب‌کلا عبور می‌کند، موقع ساخت و راه‌سازی شن‌کش ماشین زیاد تردد می‌کرد؛ البته نه از نوع فوردگاز. از نوع پیشرفته‌تر آن.


گزنه‌آش: آشی که با دوغ درست می‌شود و به جای سبزی گزنه می‌ریزند. البته ماده‌گزنه را آش نمی‌پزند. زیرا ماده‌گزنه تل است. نرگزنه را از قسمت نوج تا سه چهار بند پایین‌تر را با قیچی می‌برند. موقع بریدن بر دستان تنمال یا تمّال حمام می‌گذارند تا مورد گزش دردناک گزنه مواجه نشوند. آش دوغی که گیاه گزنه هم داخلش باشد. البته بوته‌های ترنِه (=ظریف و تازه)ی گزنه. علاوه بر گزنه، سبزی‌های دیگر هم هست.


کلقو: ریشه‌ی درخت کلقو کله ی قو است. بیخ نهال کلقو در سطح زمین شبیه سر و گردن قو است. این حرف مهمی‌ست. چون بشر اسامی را در اصل به چیزی آشناتر تشبیه می‌کند، باید هم همین باشد. ثبت می‌کنم به ضرس قاطع.


چپندرقچّی: معلو نیست بومی‌ست؟ یا وارداتی. گاه از لابلای حرف‌های بزرگترها این عبارت شنیده می‌شد. معنی‌اش این است: سرازیر. راهی پایین شدن. سروته. واژگون. آویزان. کلّه‌پا. سقوط.


وارنگه‌وه: سبزی وحشی که کوکوسبزی درست می‌کنند و طعم تند نزدیک به نعناع دارد.


تمکوسوته: بقایای سوخته‌ی دورریز تنباکوی استفاده شده و دودشده. یکی در محله‌ی آن‌طرف‌تر از روستای ما بود ویارش خوردنِ تمکوسوته بود. حتی خونه‌ی ما می‌آمد قیلون‌سر را خالی می‌کرد سوته را منگ می‌زد می‌خورد. من کوچیک بودم می‌دیدم. و هنوز خاطرم مانده است.


سر بیشتی: جاگذاشتی. فراموش کردی. از قلم انداختی. جاانداختی. پشت سر گذاشتی. جلو زدی.


مه وسه گوشت‌پِشت دکن: برای من غذای پرگوشت بکش. خورشت من پرگوشت باشد. غذا یا خورشت من پرگوشت باشد. البته این درخواست را هرکس و هرجا نمی‌کند. در جاهای خودمونی صورت می‌گیرد.


واخیزه: بادخیزه. خیزش باد. ورود باد از لای در و پنجره. ویز ویز باد از درز در و دیوار یا پنجره، هرگاه خوب درزگیری نشوند چنین حالتی رخ می‌دهد. بین بناها و نجارها مشهوره که: ون واخیزه را خوب بئی. نیز مثلاً  می‌گن، ریکا واخیزه هنیش. معادل پاکیزه. وا + خیزه. روزنه‌ی خیزش باد.


بَدی؟ : یا بدییی؟ آیا دیدی. دیدی جه بد شد! دیدی چه عالی شد!


کشتاک: نان گرد خیلی کوچک هم برای خوشحالی بچه‌ها و هم این‌که برای مصرفشان مجبور نشوند، نان بزرگ را مرتباً دستکاری و خرد کنند. یکی از علت‌های کشتاک همین است. از سوی دیگر مردم به نان به دیده‌ی برکت می‌نگرند که نباید مورد بی‌احترامی و هتک قرار گیرد. نون تندیری در ابعاد کوچک‌تر و اغلب برای بچه‌ها و نیز پخت ویژه‌ی برخی چونه‌های خمیر که در پخت و پز آغوزنون بیشتر رسم بود. کاف هم پسوند مصغّر است.


جینجیلانگ: یا جیجیلانگ. موی مجعّد که در گویش محل به آن جیجلانگ می‌گویند. پیچ‌پیچی.


کَتِل‌کَش آقای حسین دستیار یورمله. عکاس: دکتر اسماعیل عارف زاده



کَتل‌کش: ماشینی باری محکم و مقاوم به نام جمس ( GMC : کمپانی جنرال موتورز آمریکا ) که جرثقیل سر خود داشت. برای بلندکردن و جابجاکردن و بارزدن سایر ماشین در جنگل با الوار و چوب‌های سنگین به کار می‌رفت. خودرویی دست‌ساز توسط میکانیک‌ها دست‌ساز است. (اغلب توسط برادران رشید در نکا که استاد این حرفه‌اند. جنب پل مرکز شهر سمت چپ به سمت مشهد. الان شاید اینک این مکان منتقل شده باشند) ماشینی عضله‌ای برای حمل و برداشت و بارزدن الوار و چوب. این ماشین چون کتل کینگه را از داخل کِر و بول و رف و پرتگاه جنگل به زمین مسطح و هنیشته جمع می‌کند به کتل‌کش مشهور شد. عکس بالا.


وِراز:  گراز. خوک وحشی اغلب به جنس نر گفته می‌شود. به ماده اش، ماچه‌خی می‌گویند. برای توهین به افراد بی‌نزاکت و بی‌ادب و درشت‌هیکل هم ه می‌رود. وراز نام واقعی هم هست. همان گراز فارسی را محل ما می‌گن وراز. دراز. بزرگ. تنومندِ بی‌ریخت. مثلاً وه ورزازِ خی. تشبیه فرد به خوکِ بزرگ. جالب این که وراز نام هم اسم گراز و هم صفت برای افراد خاص.


دِرشت: درشت. گنده. چاق. قوی‌هیکل. فقط لهجه است. همان دُرشت در فارسی. مثلاً موقع خرید سیب یا گردو یا ... برای این‌که ریزمیزه را نریزند می‌گن: آقا! دِرشت‌تر ره دکون. یعنی بزرگ‌تر را بریز. لهجه را هم باید ثبت کرد. ارزشش را دارد. مثل رادیون. چه چقدر این واژه بار تاریخی برای محل ما دارد.


چاپچی: تحت‌اللفظی یعنی چاپ‌کننده. چاپگر. اما بار معنایی آن یعنی کسی که از خود بی‌جهت و یا از سر شایعه‌پردازی دروغ پشت دروغ می‌بافد و در واقع لاف می‌زند و چون کارش حقیقت ندارد، به چاپ تشبیه شده است.


سرکِل: خود کِل یعنی کنار، جایی. مثلاً آفتاب‌کل یعنی جایی از فضا که نور خورشید بر آن نقطه می‌تابد. کل همچنین بعنی خط کنده‌شده و شیار‌شده و کمی از سطح زمین فرورفته‌شده. حالا کسی سرکل بیاید یعنی سر به راه شده. تازه آمده روی خط و منطق و جای درست.


چنگپلوش: چنگ یعنی گرفتن. حالا یا به‌آغوش، یا به‌پرخاش. پلوش شاید پهلوش باشد.پس این لفظ یعنی کسی را از سر شیفتگی چنگ بزنند و فشار دهند. حالتی که ژرفای دوستی و انس را می‌نمایاند. وچه را انده چنگپلوش نگیر؛ برمه اِنه. و نیز شخص یا هر چیز مثل خمیر و انگور و گوجه و هر چیز که از حد عادی بیشتر فشرده و مشت و مال و چنگ گرفته شود.


باری: اشاره است به ماشینی که لزوماً باید بار حمل کند، اما به جای آن مسافر هم جابجا می‌کند. مثل جاده‌ی دو دهه‌ی پیش داراب‌کلا. خود باری در فارسی یعنی آفرینده، پدیدآور که از اسامی خداست. باری‌تعالی. نیز باری در میان فارس‌زبان‌ها یعنی بارهای قبل. دفعات پیشین. در گویش ما فقط به یک نوع ماشین می‌گویند: باری. مثلا میگفتیم باری دره بالاجه انه. یعنی کامیون چوکش. بارکش. اگرچه به هر ماشین کوچک و بزرگ بارکش می‌گن باری ولی محل ما فقط به ماشین بزرگ اتاق‌دار حملِ چوب و زغال و غلات و ... می‌گویند: باری. بقیه را با پیشوند یا پسوند نام می‌برند ولی این ماشین را خالص «باری» می‌گویند. پس برای یعنی کامیون بارکش و زغال‌کش.


چخون: چاخون. کسی که روحیاتش این است که دروغ می‌بافد؛ یا به قصد فریب و یا برای پُز.


سَرکَل: به نظر می‌رسد سرشاخ‌شدن فرد شرور و دعوایی با افراد باشد. چیزی در مایه‌ی شَرخَر.


کامشونی: این لفظ از تیره‌ی لقب است برای تحقیر افراد.


شوار: زمین شیبدار در حدی که مثلاً تراکتور می‌تواند شیار کند ولی به‌سختی. یعنی زمینی که تخت نیست ولی شیب تیز غیرقابل عبور هم ندارد.


بَرکسّمی barakessemi : از ریشه‌ی رکیدن است. مصدر بومی. وقتی جای تن کسی خارش بیاید آن قسمت را می‌خاراند. یعنی می‌رکد. برکسمی گاه یعنی چنان تر و تمیز کردیم که مثلاً دیگه هیچ علفی نمونده، هیچ ته‌دیگی نمونده.


سرسِم: سبزی معطّر خوش‌طعم‌تر از نعنا.


لسِک: حلزون. چون لیس می‌زند.


کینگسوکرِک: کرم شب‌تاب. کینگ = باسن، کفل + سو = نور، روشنی + گر= پسوند فاعلی + ک = کاف تصغیر. پس می‌شود: یک نوع کرم که انتهای آن در شب نور می‌دهد.


کِلوا: کلوا زنده! لام ساکن. لقمه‌ی خیلی‌بزرگ. چنان گرسنه است که سعی می‌کند زود بیشترین حجم از غذا را ببلعد. کلوا ممکن است نام ظرف بزرگ غذا باشد حتی درین مثال هم شاید واحد اندازه باشد ولی وقتی شنیده می‌شد زمانی بود که دیده می‌شد یکی آمده حجم وسیعی از غذا را قاپیده و رفته بقیه‌ی ماجرا.... که طرفِ بیننده از سر اعتراض می‌گوید: کلوا کلوا زنده ونّه خانّه!


دس بیته! : زنش را ول کرد. رها کرد. انگاری طلاق داد. معشوقه‌ یا عاشقش را گذاشت و رفت پی کارش. نیز مسخره کردن و کسی را دست انداختن. دس مخفف دست است.


غارِیشمار: یا با ق. یک ناسزاگویی کودکانه به گودارها. ها جوگی‌جوگی غاریشمار! من گوز دمبه ته بشمار!


اَلب: یا الپ به سکون لام . تیرکشیدن جایی از بدن. درد انتشاری. درد نبض‌دار. دیده‌شدن ناگهانی کسی. مثلاً الب بزوهه و بورده. یعنی سرش پیدا شد و یواشکی رفت.


اسبه‌دار: سپیدار. درختی بلندقامت و صاف غیرمثمر  اما برای چوب و مفید برای سایه و ممانعت از رانش زمین.


چاربداری دره: چاروداری هست. رفته کار چاروداری. نگهداری از اسب‌ها ( و دام ) چار مخفف چهارپایان اهلی. اعم از باری و شیرده و گوشتی.


وارش دیته تیم‌تیم، حسن‌گالِ بطین! : باران قطره قطره شروع شد، شکم حسن گل! بطین: بطن، شکم.


ته گردن رسن اینگمه ورمه تره ! : گردنت ریسمان می اندازم و به‌زور می‌برمت. برای فرد سرکش. یا انسان مظلوم و اسیری که تحت قیادت کسی است.


چولینگ: پای چوبی. پای چوبین. دو عدد چوب به عنوان عصا که هر کدام از آنها در قسمت پایین و در فاصله‌ی حدود ۲۰ تا ۵۰ سانتی کف زمین دارای یک شاخه برای جای پا هست. وسیله‌ی بازی و سرگرمی بچه‌ها و گاهی بزرگترها. هر کدام از پاها روی یکی از این شاخه‌ها قرار می‌گیرد و سپس فرد شروع به راه‌رفتن می‌کند. گاهی بین افراد مسابقه‌ی بیشتر رفتن با این وسیله برگزار می‌شود که پیروزی در آن نشان از استقامت و و قوت بدنی و چابکی فرد است. با دو تا چوب به حدِّ قد انسان که انتهایش شاخی اریب داشت، تهِ آن را تراش می‌دادند تا مثل کاب و شبیه پاشنه‌ی کفش شود، سوار برا آن می‌شدند تا هم قدشان بلندتر نشان داده می‌شد و هم بازی در می‌آوردند. گاه در جاهای نرم زمین، فرو می‌رفتند، که باعث افتادن و خیط‌شدن می‌شد. تازگی‌ها دیده نشد بچه‌ها چنین بازیی کرده باشند. چولینگ یعنی استخوانی و لاغر و مثل چوبِ سفت که گوشت و نرمه و زیبایی ندارد.


نکته‌ی عمومی: حروفی از الفبا که صدایشان به‌تنهایی در زبان محلی ما معنا دارد. مانند: ا ب پ ت ث چ د ر ز س ش ص ض ط ظ ع ک ل م و .

قلم قم دامنه دوم