قنات پشون
به نام خدا. قسمت دوم. حالا ما باید در حسرت این قنات و هنر آفرینش آن و هنرهای نمایش عشقی پیرامون آن کمی گپ بزنیم تا مُنبسط شویم از این همه انقباض های زندگی مدرن و پیچ در پیچ و اغلب سیکل باطل، یعنی دور باطل امروزین.
هیچ فکر کردین آباء و اجداد مدرسه نرفته ی حکیم و خبیر و مؤمن ما دارابکلایی ها، با مهندسی تجربی فوق العاده و اعجاب انگیزشان، با حفر کانالی به طول کمتر از 2 کیلومتر در عمق 15 متری زمین، و بعضاً کمتر و بیشتر و با 15 دهنه یا حلقه چاه، در طول مسیر، از عمق بزرگِ معدن و سرمایه همیشگی دارابکلا یعنی انارقلّت آبی روشن و بی گچ و بی ملّق زن و بی میکروب و بی آت و آشغال و بسی هم گوارا به قنات پشون آوردند؟
هیچ فکرش را کردین بزرگان گذشته ی ماها، چرا و چگونه این همه به این نیاز چهارگانه ما بشر و آدمها و حتی اسب ها و گوسفندها و بُز و گاوها و درخت ها یعنی آب و هوا و خاک و نور چه اهتمام حمیمی کردند؟ آیا پاس شان داشتیم؟ این کار ماندگارشان، باید در تاریخ دارابکلا مضبوط شود و بماند. هر چند قنات شان نمانده! اما قنات آفریدن شان باید در اوراق تاریخی محل ماندگار شود. برای روح ناخسته و جسم خسته و خسته و خسته همه ی آنها، جانانه هم صلوات بفرستین و هم کف نیز بزنین. مواظب باشین غِنا در کف نباشه که به حرام اُفتین!
حمیدرضا طالبی قنات پشونی ست، دوست فهیم و فرهیختۀ دامنه. اردیبهشت 1395
این قنات پشون سه قسمت داشت: تاج قنات، کف قنات و تَه قنات. تاج آن، دو طرف داشت، با ریشه های قطور چند درخت تنومند افرا و اوجا و موزی(بلوط) و درختچه های فراوان با ترنُّم و سایه سار های دائمی.
در دو طرف این تاج، عده ای از عشّاق ساعت ها می نشستند و نظاره گر امواج آب زلال و زمزم گون آن بودند تا از زمزمه ی عشقی درونی شان جوابی گرفته باشند.
طرف، آری طرف! از بالامحله می آمد اینجا که مثلاً یه کف آبی بمَکَد و یا بنوشد. نه نه همان می مکید! می مکید! نوش کجا بود! کف آن، دو سکوی متقابل داشت. با دو پله ی عریض و طویل. دو طرف آن دخترها و پسرها می نشستند و آب می خوردند. و برخی یورمحله ها هم ظرف می شستند و حتی لباس شسته شده در منزل را اینجا آب کشی هم می کردند.
من بارها دیدم کف روشن و زلال و پر از ریزسنگ های تمیز و شکیل آن، با برنج و چلو و پوست گوجه (گایجه خوارش) ناهارشان پوشانده می شد. و برخی ها هم آنچنان به این قنات احترام می ذاشتن، فوری شلوارشان را تا ساق (آری تا ساق. چون حیا. آری همین حیا که کمی غایب شده! آن وقت ها غوغا می کرده) بالامی آوردند و می رفتند توی آب خنک و بشدت سرد، کف قنات را به کیفیّت همیشگی اش باز می گرداندند.
یه پُل چوبی هم روی آن داشته برای آمد و شدمان به این سو و آن سو. تَهِ آن هم یک محوطه ی بازی بوده مثل دلتا. برای آب دادن اسب مردم، که از صحرا و جنگل بازمی گشته. و این قسمت قنات یعنی دلتا، و چه دل تا، و چه دلتابی داشته برای خیلی ها، که جاذبه اش از جذبه ی عشق شان ساطع می گشته. هم به رودخانه وصل می شده. و هم تنگه ای بوده برای تنگناهای دلی و دلتای درونی و عشقی و ذوقی یه عده ی خاص، که خیلی خاص، خاس خاسک بازی و موش موشک کردن ها را از بَر بودند. که چی؟ که به گشادگی و گشایشی و گوارایی و گذارایی و گداختگی های شان برسن. این از این.
حالا این!! که در پایین به آن می رسید!! همیشه بالابالاها قشنگ نیست گاه پایین از بالا بسی بسی پشیه. بیشه. ریشه. کیشه. همیشه. میشه. از شرح قنات خسته شدین؟ حالا پس بریم سمت و سوی عاشقی که بدجوری شِفت و شیفته و شافته و شوقه و شایسته ی شین. حالا هی بخن. هی ذوق کن. چی می کنه این عشق؟ آدمو خوب می سوزونه. نه برای کباب! که برای حُباب و حُب و محبت و محبوبیت و نیز حبس و حد و حدود و محدویت.
من اول لُو بدم که عشق و عاشقی قنات پشونی، یه دوستی و مراوده ای پنج و ده ساله ای بوده. و همه هم، از هم و از معشوقه ی هم با خبر بودند که کی به کی هم پیمانه و هم پیاله شده. مثل الآنه ی برخی ها نیست که با یک غِر (این غر هم پنچ معنای بسی بد و بسی خوب داره. خود فَحص کنین) و قُرولندی یا غُرولندی قلب شان زود زود شکافته می شه و بر همه ی عشقشان فاتحه که نه، بلکه خاتمه می دن، و بلکه حتی بدتر و پست تر هم، می شن، نفرین هم می فرستن. نمی فرستن؟ خوب، بله برخی ها ی تان هنوزم خواروچه هستین. آفرین. حبذا احسنتم.
عشق های دوره ما و ماقبل ما، همه با صداقت و طهارت و آشکار و مشخص بود، چرا؟ برای اینکه با عیان سازی ها، می فهماندند تا کسی به ناموس هر کی بی وجه و بی جهت، از سر تفنُّن و تنقُّل، چشم غرّه نشه. حریم نوردی می شده. نشان گذاری می کردند. و همه هم، بر عشقشان (جز اندکی که داستانی تراژدیک و فسوس وارگی داره) وفادار می ماندند و به عروسی و جفتی و تزویجی می رسیدند. آن هم چه عروسی ای.
یک هفته عروسی بود. (یه روزی در دامنه، این عروسی های جالب و بازیگرخانه دار دارابکلا را شرح می کنم. که مثل تئاتر حتی والاتر از تئاتر بوده.) راستی، تزویجی هم یعنی زوج کردن خوده. و از فرد و فردیت خویش در آمدنه. یعنی از یک به دو نایل شدنه. و هر دو، در یک ادغام و ترکیب شدن و یک پهلو شدنه. و دو و چند پهلو نداشتنه!!
راستی این وسط بگم رفتم سر یخچال. هفت قاشق سَمَنوی درجه یک شیرین به کامم زدم. جای شما خالی. سمنوی دارابکلا سفته. مال اینجا شُل و شیرینه. نگین بیارم؟ بسی گرونه.
آری قنات پشون یک طرف و راه های منتهی به قنات پشون یک طرف. جشن و سرور و راهپیمایی ها برپا بوده این مسیر لایتناهی و محوشدگی. این، پی او. او، پی این. این مسیر چندگانه به قنات پشون، برای خودش لاله زاری! بوده. لاله زار تهران عشقش بر پرده ی بی روح 50 سینمای این کوچه خیابان نوستالژیک بوده.
اما لاله زار قنات پشون عشقش عینی و حقیقی و لمسی و ماس ماسکی و تلی مسّکی بوده. چسب دوقلو از این مسّک مسّکی، بسی بسی عقب بوده. و بی چفت و وصل بوده. حالا فقط چند تاش را من می گم بقیه را از اِل و کسان تان بپرسین. چون من فقط می خواهم تلنگُری به ذهن نمی دانم بسته، یا خسته، یا شسته و رُفته و باز باز تان بزنم. همین. شرحش با شما و نیز شرّش هم با اونا.
حالا بشمارین و تحلیل محتوا کنین بازِ بازِ باز. بی هیچ بستی و بستنی و بسته تنی:
یکی کارش این بوده لگن لباس شسته شده ی سنگین شده ی یه محترمه ای را بالا می برده بر سر معشوقش می ذاشته که آن لت و شیپ آن ور قنات و این ور رودخانه را راحت بالا بره. او هم به بالایی و والایی رسیده باشه. ای ای...
یکی هم اوج عشقش این بوده، اوسار اسب معشوقش را می گرفته که اسب در حین آب خوردن مثلا رَم نکنه. ای ای رَم کجا بود؟ این رمزشان بود. رَم مزّه ی رمز شان و مُزد رازشان بود. که ترس داشتند برمَلا شدنش، اَسرار هویدا سازد. آری؛ به خیال خام شان ماها را مثلا پَخمه می دانستند که اون دور و بر ها، بازی و وازی و موزی گری می کردیم. جاسوس جاسوسی می آموختیم. نه من. من که بسی بسی حموم پیشی بودم، نه قنات پشونی. اونا را می گم. هم بازی های چموش من. یکی هم حیاش کجا بود. همش صد در صد هوشش و هوای ش به هوَسش بوده. و هی دنبال دنبال می دوید. که چی؟ که ای یه...
یکی هم اساسا شرمش نبوده و شش دانگ حواسش به لامسه اش زَوم می شده و جلوی چشم ماها کوچولو موچولو ها هی، هی هی و هیهای من می کرده. و بی هوده، هی هوده و اِفاده و فایده، از خودش و اویش یعنی همکجاوه اش، بیرون می کرده.
یکی هم بسی بسی وسیع و مسیع، گرم می گرفته. یه، یک ساعتی کمتر و بیشتر کنار انارکوپه ای یا لم لواری، حسابی حرف و گپ و خنده و قهقهه می کرده. فقط همین. عفّت هم داشته. جلوتر نمی رفته. چنگ و جنگش ،فقط و فقط در حد خیالش بوده. ای که او خیالیده مثلا ماها خِنگیم و از منگ و منگو هم بدتریم. و از چنگ و چنگک و جنگش بی خبریم. ولی ماها بی بلیط و نوبت، سینمای لاله زار قنات پشون را، نه فقط در یک سانس بی مزه، بلکه 8 سانس تعقیب و گریزی و لخ لخ لخ لخ لخی کردن ها شان می دیدیم.
یکی هم از بس خجالتی بوده، فقط دِمتُو دِمتُو راه می کَفید! و کف می کرد و کیف می نمود و حوارش هم بالا بود که آری دیدی من تا 200 گام پُشتش دمتو دمتو رفتم و کردم و بی نوا بازگشتم؟ ای خاک بر سرت. با حلواحلوا گفتن دهان شیرین می شه؟ می شه؟ نمی شه؟ می شه؟ چطوری می شه؟ نه نمی شه. می شه واقعا؟ تو بگو می شه؟ ای ناقلا؛ پس تو هم تجربت آموختی و معرفت اکتساب کردی و عشق ابتیاع نمودی؟ ها؟ ابتیاع هم یعنی خرید و معامله ی عشق.
در باران فکری و طوفان مغزی قنات پشونی ات گیر کردی؟ ها؟ برو جلو. نترس. که جلو بری قشنگ می شی و سرخ فام بر می گردی. هی عقب نرو. که هی عقب بمونی. و آن وقت برات، هم بُرش کنن و هم بدوزند. و هم بر تنت پوشند. برو جلو. برو و عقب نرو. عقب نرو. عقب نشینی البته با عقب نشستن فرق داره. همین عقب رفتن ها، هی به هی به عقبت انداخته.
یکی هم بدجوری بی حیایی و پس فطرتی و لات بازی می کرده. و ...
دیگه بسّه. می دونم هرگز دوست ندارین این یکی را در دامنه، دامنه دارش کنم. و مثل سالن تشریح دانشجویان پزشکی، چاک چاکش کنم.
آری به قول تو، متن 86 دامنه چقدر هم دچار اِطناب و اطوال و اغوا و شاید هم اقناع شده. آری می دانم به من دارید می گید بسّه دیگه. چاک چاک نکن. ما خود چوک چوک و چاک چاک شده ایم از فرطِ حسرت ها و حقدها و حفاظ ها و تیر و تفنگ ها و تب و تاب ها... باشه. چشم. دیگه نمی گم.
ون بی حیا را هم بسطش نمی کنم و وصله اش را چاک نمی زنم. که چی کرده. هیس!!. پیس!!! باشه نمی گم. پس، خدا حافظ، ای قنات پشونی های عصر مدرن!!!!!!! و مدنیت و معدنیت.