فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

لغت‌های ۳۵۳۶ تا ۳۶۰۶ داراب‌کلا

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه


الماس چو: چوبی که می‌کاشتند دو سرِ سنگ یا کلوخ، و چوبی دیگر در دست بازیگر در بازی الماس‌دلماس. که هر کس دورتر می‌انداخت و وجب می‌کرد برنده می‌بود. یک بازی هیجانی و گروهی که زور بازویی و بازوی فکری در آن جمع بود. احتمال می‌دهم چون دو سرِ آن چوبک را تراش می‌دادند و تیز و براق می‌شد، الماس گفتند. شاید البته. دلملس هم برای موزون‌کردن کلمه می‌آمد بر سرش. مثل: حموم‌مموم. الماس‌چو یه بازی بومی است فقط متراژکردن با دلماس بود. الماس چوب ۳۰ سانتی‌متر طول که دو طرفش تیز بود و دلماس چوبی در اندازه ۷۰ یا ۸۰ سانتی متر که دلماس را بر روی الماس می‌زنند و وقتی الماس بلند می‌شد با دلماس‌چو  محکم به ان می‌زدند شبیه برگردون در فوتبال. هر چه قدر الماس دورتر می‌رفت  برنده اون شخص بود و جایزه‌اش هم سواری بود که با هر ده شمارش دلماس، بازنده  یک بار برنده را کول می‌کرد و دور زمین بازی سواری می‌دادند. یشتر این بازی‌ها در( کاله زمین ها ) زمینی که کشت نمی شد بیشتر در فواصل بهار وتابستان انجام می شد. اسم سوار کاری را خر سواری می گفتند که برنده نیز همراه با (ناچ ناچ‌ کردن ) صدای حرکت دادن اسب وخر و عدا درآوردن بر زخم بازنده نمک می پاشید. همین بازی الماس‌دلماس باعت می‌شد دلماس هنگام زدن و پرتاب‌شدن به اطراف در باغ‌های مردم برود و برای پیداکردن مجبور بودیم وارد آنجا شویم که ناغافلی با انار و هلی و سِ و چیزهای دیگه مواجه می‌شدیم و هلی‌دِزّی و انگوردِزّی شروع می‌شد.


کله‌سِلاب: به زنی که روسری سرش نباشد، می‌گویند. لخت و عریان‌شدن سر از مو. به مردی که موی سرس تیغِ تیغ و صافِ صاف کند می‌گویند، سلوپ


بِچّیه: هم یعنی کَنده‌شده. تراشیده شده. اگر پرسشی باشد یعنی آیا علف باغچه را یا موی سرش را تراشیده؟ یا نه؟


چاچ: کنار، گوشه، زیر ناودان. اگر دو نفر درگیر لفظی شدید داشته باشند می‌گویند تا چاچ بوردنه.


لَوِرد: تپ‌بزده‌کا، همان نورد در فارسی است. فلانی پلا را لورد هاکارده. لورده و له هم با این هم‌ریشه است. لقمه‌ی درشت. همه را یک لقمه‌کردن. با ولع خوردن.


کِلاغ: ادای سخن کسی را درآوردن، کلاغ‌بَیتِن. مسخره‌کردن طرف. ممکن است ریشه در  حکایت خود پرنده‌ی کلاغ داشته باشد که می‌خواست راه‌رفتن دیگران را تعلیم گیرد که راه‌رفتن خود را هم یادش رفت. ایرادگرفتنِ حرف و کلام دیگران از سرِ شوخی یا سُخره. به تعریف دیگر:  باورنکردن و پوچ دانستن سخن،اندیشه یا رفتار مخاطب با ایما و اشاره و حرکات صورت و شکلک درآوردن، طوری‌که اعصاب مخاطب به هم می‌ریزد و ترور رفتاری می‌شود. گاهی این عمل به صورت تغییر تلفظ یا ادای همان سخن و حرکات مخاطب اما به صورت مسخره و زننده انجام می‌شود. گاهی کلاغ بئیتن همراه ریگ‌بزوئن است که هجوم و ترور رفتاری توأم می‌شود. به عبارتی در کلاغ‌بَیتِن فرد مقابل حرکتی را درحال انجام‌دادن است و فرد کلاغ‌چین با بازکردن دهان یا حالت‌دادن صورت یا انگشت یا زبان خود اعتبار حرکات یا گفتار و توضیحات فرد مورد نظر را از بین می‌برد یا می‌شه گفت مُهر پوچی بر آن می‌زند. یشتر می‌گفتند کلاغ نچین. یا به اعتراض نسبت به شخصی که کلاغ‌چی بود می‌گفتند: اِسا کلاغ چیندی؟!


بوته‌ی جرزه در جنگل

عکاس: عبدالله طالبی دارابی


جِرزه : قدیما برای این‌که (ترکنش) درد بدن و استخوانها کم بشه جِرز داخل زنجیرلوه دیگ بزرگ پر از اب می‌ریختند و بعد از جوشیدن  به کنار می‌گذاشتند وب عد از کمی خنک‌شدن فرد را داخل ان آب فرو می‌بردند و این کار باعث تسکین دردش می شد. این گیاه در جنگل رشد می‌کند.


ناگ: قسمت فوقانی داخل دهان. که مثلا اگه کسی چای داغ می خورد. می‌گفتند فلانی ناگ بسوته. فارسی آن کام و سقف دهن است. مثلاً در شیراز می‌گفتن سق. «سق دهانم زخمه.» سق مخفف سقف است.


نِوْرازِنه: نمی‌ارزد! در مقام خبری. به ما نمی‌آد؟! در مقام شِکوه. به شما نمی‌آد حالا! در مقام اعتراض و متلک. به عبارتی دیگر نورازنه منفی ورازنه به معنی «برازنده است» و از فعل «برازنده بودن» است. کلمه‌ای است که فرد برای پوشش یا درآمد یا امکانات رفاهی خود شاخص و حداکثری را در نظر می‌گیرد  و می‌خواهد به دیگران شأن و رُتبه‌ی خودش را هم‌تراز ببینند. مثلاً آما ره نورازنه این ماشین ره سوار بَووشیم.


پَنجّه: با ج مشدد. نوبت.  وَهله.. امشو مِه پنجه هسّه بورم شوپِه.


دزِ چو: اصولا یک نوع فریبکاری است. فردی که با یک دست نوازش می‌کند طرف مقابل را و با دست دیگر (ناقالفی / ناغافلی) یا فریبکارانه به صورت شخص ضربه می‌زند. این فریبکاری را دزِ چو می گویند.


ویگ یا ویک: زمانی که فردی تنها در شب از داخل جنگ تاریک رد می‌شد یا جایی که سکوت مطلق بود فرد در تعریف ان می‌گفت مِره ویگ دکت بیه. یعنی احساس ترس شدید کردم  یا بیم‌داشتن از تاریکی و سکوت شب. مثلا آدمه ویگ کفنه  (کفنه) رخنه‌کردن ترس. مثلا میگن اونجه تیناری و تاریکی آدمه ویگ زنده.


گرمِه‌سر: داغ. تندخو. عصبانی‌مزاج. آدمی زود داغ می‌کند.


خدا قوت هاده: وقتی می‌گویند: «خدا قوت هاده» در گویش مازنی جواب می‌دهند : « خدا عمر هاده». یعنی عمرتان دراز باشد.


صغیر: اشاره به افرادی که دل بخشش ندارند و مشخصاً باغداری که حتی یک کال میوه حاضر نیست کسی از باغش بچیند، بخورد که در زبان رایج می‌گویند: اع چنده صغیره! کوچک‌فکر، کوچک‌دل. البته معنای متداول صغیر که منظور نیست درین لغت؛ لفظی عربی برای پدرازدست‌داده. که مفهومش این بود مردم برای محبت و‌ کمک به آنان، کم نگذارند. فرزند کوچکی که فقط پدرش را از دست داده است. یعنی مادرمرده  نه، چون  به آن بی‌ماروچه گویند.  هم پدر هم مادر مرده هم نه، چون به او یتیم گویند. در زبان محلی صغیر به «طفل پدر از دست داده» گفته می‌شود. البته ما گاهی اوقات به افراد فقیر و تهیدست نیز صغیر می‌گوییم. برای این واژه، وچه هم دنبالشه‌اش هست: صغیروچه.


استا دست درست: مثلاً به بنا‌هایی که مشغول کار با کمچه، ماله و آجر و غیره بودند می‌گفتند: « استا دست درست» و آنها پاسخ می‌دادند: «دینِ محمد درست». سپس همگی با هم صلوات می‌فرستادند. خودمونی‌ترش این است: «اِسّا دَس درِس» و پاسخ «دین محمد درِس»


اِسبِه‌دله: میوه‌ی نارَس که داخلش هنوز نرسیده. مثل هندوانه‌ی نرسیده که تویش سفید است. یا اناری که دانه‌هاش هنوز سفیده. یا تندیرنون که آردش سفید باشد، می‌گویند اسبه‌دله.


سِیودِله: بر عکس بالا. میوه‌ی رسیده و پخته. سیودله: دارای زمینه‌ی سیاه یا تیره. مخصوصاً برای پارچه‌ها به کار می‌رفت. خانم‌های جوان معمولا از پارچه‌ی زمینه‌ی سفید یا روشن (اسبه‌دله) برای لباس استفاده می‌کردند و بانوان مسن‌تر سیودله. توجه شود که به رنگ کاملاً سیاه یا تیره نمی‌گفتند سیودله، بلکه دارای زمینه‌ی سیاه یا تیره. مثلاً پارچه گلدار بود ولی زمینه‌اش سیاه یا تیره بود. برای اسبه‌دله هم همینطور. مادران و مادربزرگ‌ها از پوشیدن لباس اسبه‌دله شرم می‌کردند، مگر در جشن‌ها و مراسم شاد. شرم‌کردن و پرهیز هنوز هم وجود دارد که مادران مانند پیشینیان‌مان، رنگِ روشن نپوشند. شاید به علت ایمن‌نبودن بوده باشد و به تعبیر زیبای قرآن «بُروج» و برجسته نشدن. بیشتر بخوانید ↓

قن‌خواری: قن‌خواری: مراسم پیش‌ازدواج برای به‌عقددرآوردن دختر و پسر قبل از مراسم شیرینی‌خوری. کمی ضعیف‌تر و محدودتر از مراسم شیرینی‌خوری که به عقد رسمی می‌انجامد. هدف از آن نشان‌کردن است و فلسفه‌ی آن به نظرم به مردم اعلان عمومی کردن است که این ناموس نشان شده است و حرمت نگه داشته شود. نوعی واجارکردنِ پیوند و ازدواج است.


هَمّال‌هَمّال: به معنی «به این زودی‌ها» یا «حالا حالاها» باشد. نیز به معنای به این راحتی‌ها، با شرایط موجود، با این نون و ماست. هَمّال‌هّمّال: زودبه‌زود محال. دیربه‌دیر. این کیجا همّال‌همّال به خواستگارچی‌ها اَرِ ندِنه! این ریکا همال‌همال تن به کار ندنه. فکر کنم، مال در ترکیب واژه‌ی مرکب همال مآل باشد، یعنی زمان محال! حتی فکر کنم همال به ح صحیح‌تر باشد در نگارش. چون مفهوم حتی در ح بهتر دیده می‌شود. به عبارت دیگر: واژه‌ی «همال» با حرف میم مشدد نوشته‌ نمی‌شود، «همال همال» اغلب به معنای «به‌سادگی» و «به‌زودی» در گویش مازنی به‌کار برده می‌شود و زمانی مورد استفاده قرار می‌گیرد که انجام فعلی دور از ذهن و بعید به نظر برسد. مثال: همال همال ونِه منتظر نَوواین، وِه معلوم نیِه کاجِه درِه. (د. ص.ولی‌نژاد) دلیل وجود دارد بر تشدید، چون شدتِ کار را می‌رساند، حتی بعیدبودن عمل طرف. در «حمّال» که لغتی جالب برای کارگر حمل بار نیست، عرب تشدید می‌گذارد چون زیر بار کار سخت هست. این همّال‌همّال هم چون طرف زیر بار کار و عمل نمی‌آید یا دیر ممکن است بیاید، در محل ما، مشدّد تلفظ می‌شود. در مثال قشنگ و پربار عبارت پیشین و زیاد برمی‌خوردیم با این تیپ افراد.


دله‌دله: میان‌میان. یکی در میان. چندوقت‌یک‌بار. مثال: فلانی دله‌دله، یک سری به ما می‌زند و حال ما را می‌پرسد.


شرنون: شهرنون. نان شهری. نان بربری یا نان کلفت. نانی که در نانوایی‌های شهر پخته می‌شد هر چند اکنون در روستاها هم هست. نکته‌اش این است که فقط به نان بربری که در مغازه‌ی نانوایی پخته می‌شد اطلاق می‌شد. البته یک نظر این است به نانِ لواش، شرنون می‌گفتیم که در محل به آن نازک‌نون و چِلپِک‌نون هم گفته می‌شود. کافی بود کسی با یک بُقچه وال با نون‌لواش وارد مینی‌بوس ایستگاه تجن می‌شد، از بس از وشنایی غش بودیم، دل حوسوس می‌گرفت!


سر نخانِه: یا سر نخوانه به معنی سر نمی‌خواهد است و در جایی وارد کلام می‌شود که کردنِ کاری به کراهت و دل‌نخواستن بینجامد. طرف رفتاری می‌کند که آدم سر نمی‌خواهد برایش کاری انجام دهد. چنان رفتاری دارد که انسان اکراه می‌کند به خانه‌اش رفت‌وآمد کند. طوری در مغازه‌اش جنس می‌فروشد که فرد را سر نخانه ون دکون معامله کند. سر در این جا هم دل است و هم سر و هم اراده و نیّت. مثل، سرِ آن دارم از جاده‌ی سرانزا به سمنان بروم.


چِِکّه: هم دِله‌کردن مغز میوه و آجیل. هم خود مغز. مثلاً این آقوز خوب چککه داننه. یا این بادام زمینی را چککه هاکاردیمه. البته به معنی قطره‌قطره‌ریختن هم هست. اوو از گالِه چککه هاکارده. مغز برخی میوه‌ها و خوردنی‌ها مثل گردو ، بادام، سیر. چککه‌ی گویش ما با چککه فارسی دو واژه‌ی کاملاً متفاوت است. «چِک» در لغت به معنی صدای کوچک است. مثلاً «شو اگه چک دکفه من بیدار وُمبه». در این معنی لغت فرنگی «کلیک» گویاترین معنی است. در اصلاح هم «چِک» به معنی «خیلی زود» و یا «دم به ساعت» یا اینکه «تا خبر کوچکی می‌شود» هست. مثلاً «وچه تا چک کفنه، گونه مِسّه گوشی بئیر».


«قُلَب»: در لغت به معنای در آمده / بر آمده و یا برجسته است. مثلاً اصطلاح «قُلَب بکارده چش» یعنی چشمی که از حدقه بیرون آمده. در اصطلاح «قُلَب بدائِن» یعنی چیزی را بدون جویدن قورت دادن. در این اصطلاح نیز به نظرم چون موقع این کار گلو برجسته می‌شود همان معنی برآمده بودن را می‌دهد.


سُر: سرو. درخت سرو.


خارِ تن: تندرستی. سلامت. تن سالم.


بازورِه: قسمت بازو و ساقه‌ی سبزی. دمبرگ. به‌ویژه دمبرگ برگ توتون. بخشی که سوزن مخصوص در آن می‌شد.


سِوا: جداکردن. دعوا را میان دو نفر خاتمه‌دان. تقسیم. متضاد همباز و شریک.


خاراک: خوراک حیوان در منزل مثل اسب و گاو و گوسفند.


اِشکم‌بِل! : دلیک. کسی که از روی زیاده‌روی زیاد غذا می‌خورد خصوصاً سرِ سفره‌های دیگران. اهل شکم.


ازوونا !: در فارسی هم داریم. از اون ها. ناقلا. زبل. البته اغلب یعنی فرد مرموز و بدذات! وه! ازوناهه!


خمیرما: مایه‌ی خمیر که کنار می‌گذارند برای خمیرکردن آرد نون بعدی.


خاش زِوون ره دربیار بَوینم: ماه رمضان کسی که روزه دارد، زبانش سفیدک می‌بندد، اما کسی که مدعی است روزه است و به او شک دارند این جمله را می‌گویند. اغلب هم برای بچه‌ها به کار می‌رود جهت اهمیت‌دادن به عبادت روزه که زبانت را در بیار ببینیم سفید است! اگه سفید است پی روزه داری. تحریک تربیتی کودکان به عبادت روزه. نیز این رفتار گاهی بدون هدف تخریب بود ولی گاهی  نشانه‌ی بروز رفتاری ریاکاری و طلبکاربودن از دیگران برای یک عبادت بود که مصداق نهی حضرت حافظ می‌شدند که: دام تزویر مکن چون دیگران قرآن را.


شیرین‌دار: چای لیوان بزرگی که با قند یا شکر شیرین می‌کنند و داخلش نون می‌ریزد و می‌خورند؛ اغلب سر صبحانه. یک غذای بومی و همیشگی، به‌ویژه سر زمین و کاسبی.  شین‌دار هم می‌گویند. مخفف و خلاصه در ادای تند و سریع این لغت،


صَ صَ: صبر کن صبر کن. یا طعنه و کنایه در برابر سخن بلوف کسی. یا جهت پرسشی کردن. مثلاً: یکی خالی‌بندی می‌کند و یا پُز می‌دهد. به او می‌گن: ص؟! یعنی راست می‌گی؟! یعنی داری دروغ می‌گی.


اِشکم‌بِل! : دلیک. کسی که از روی زیاده‌روی، زیاد غذا می‌خورَد خصوصاً سرِ سفره‌های دیگران. اهل شکم. غذاپرست! اسیر شکم


بَپیسّه خروزه نصیب شاله: شاید هم بَپته‌خروزه بووشه، نه بپیسه. یعنی خربزه‌ی رسیده به شغال می‌رسد از سر خوش‌شناسی.


پِسی: پِسی، که با ساقه ی خصیل (قصیل) درست می‌کردیم، ساقه‌ی خصیل را تقریباً به انداره‌ی ده سانت با واش‌ورین سیوا می‌کردیم و چند تا برش در اطرافش ایجاد و با گذاشتن قسمتی از آن در دهن یه نوع صدا ازش در می‌کردیم که بیشتر شبیه بوق کامیون بود. البته دو طرف پِسی باید از اون قسمتی که بسته بود جدا می‌شد. بعد از ایجاد چند برش نازک عمودی، آن را میان دو کف دست رول می‌کردیم (چرخش می‌دادیم) تا  بیشتر پف کند و حجمش بیشتر شود. و همان گونه که گفته شد، باید  دو  بند ساقه در دو سر این برش ساقه‌ی جو=خصیل، حفظ شود تا هنگام دمیدن در داخلش، باد از دو سرش فرار نکند و صدا ایجاد شود.


پِسی: نیز به معنی آدم بادو. کسی که با یک تعریف که ازو شود تحریک می‌گردد. چیزی شبیه فرد دهن‌بین. فلانی پسی هسّه.


جیکا دجپر زن دنیه!: یعنی خیلی خلوت است. حتی یک گنجشک هم نیست.


بَکاش بَکاشه: بَکاش بَکاشه اونجه: بزن بزن هست. دارند هدیگر را می‌کشند. دعوا بپاست. جمعیت زیاد است. خیلی ازدحام است. مبالغه و اغراق درباره‌ی نزاع در جایی. در باره هر رقابت حساس هم بکار میرود مثلا اگر در یک مسابقه‌ی مهم قرار باشد یک طرف حذف شود و طرف دیگر به فینال برود، می‌گن امشب بازی بکاش بکاشه. هرج و مرج و ولبشویی و به قول سیاسیون، آنارشیسم را بیان می‌کند


تن بَنشِنه بوردن: نمی‌شه عبور کرد. کمک نمی‌شود کرد. یاری ممکن نیست.


اِسبِه‌آش: مخلّفات آشی دوغ یا دوبا پیش از دوغ ریختن که با برنج و سبزی سرخ شده است و آماده‌ی دوغ پاشیدن است. این مرحله را پیش از دوغ‌ریختن می‌گویند اسبه‌آش. در اینجا اسبه به معنای سفید نیست چراکه اتفاقاً بعد از ترکیب با دوغ سفید می‌شود بلکه به معنای ساده ،خالص، و  تکمیل‌نشده، است.


بینگونه: از بین برد. ریشه‌کن کرد. او آن را از بین برد. برانداخت. ترک عادت دادند. از فکرش بیرون کردند


اِلاج (یا احتمالاً علاج) : یعنی به وفور و آنقدر زیاد و فراوان که نمی‌توان علاجش کرد!! فعلی که معمولاً با آن استفاده می‌شود «نوُنه» هست. مثلاً فلان جا انده زردکیجا دانّه که علاج نوُنه. به عبارت دیگر حکمت این لغت محلی را با این مثال عینی فاش گویم: غروب دیروز خواهر سخاوتمندم با من تماس گرفت که سر زمین‌باغ‌شان، سبزی بچیند و یا بکَند برایم به قم بفرستد. وسط حرفشان هم گفت: سبزی الاج نَووونه. این بود که پرونده‌ی لغت الاج -یا عِلاج- باز شد.


یَقنِه: در اصل هم‌ریشه‌ی واژه‌ی عربی یقین است، اما با این فرق که درین لفظ گمان و حدس و احتمال هم، مدخلیت دارد. مثلاً کسی از مسافرت آمده و پیش نزدیکان می‌خواهد کیف سوغات را باز کند، ممکن است کسی بگوید: یقنه مِه وِسّه از همه بهتر و ویشتر بَخریی. گاه یقنه را اَغنِه هم تلفظ می‌کنند. یقنه: قاعدتا. شاید. احتمالا. حتما. لابد. بنظرم. بنظر میرسد. یقینا. ظاهرا. توجه شود که معنای دقیقش در عبارت و لحن آشکار میشود. همچنین  وقتیکه بمعنای حتما یا لابد بکار رود ،منظور، معنای صد در صد نیست.


تن بَنشِنه بوردن: نمی‌شه عبور کرد. کمک نمی‌شود کرد. یاری ممکن نیست. آنقدر آدم زیاد است نمی‌شه از لای جمعیت عبور کرد و مثلاً به ضریح حرم دست یافت. نمی‌شود وارد دعوای دو طرف نشد. بنشنه، منفی است درین عبارت. در باره  جنس گران و آدم خسیس و بدحساب و بداخلاق و نیز کار سخت هم بکار می‌رود.


هِله‌بَییت: شاید هم با ح. هله (حله) بییت: در لغت به فارسی به نظر می‌رسد یعنی «حیله گرفته». حیله هم ظاهراً یعنی مرض. پس یعنی «مرض‌گرفته» یا «مرض‌زده». کاربرد آن هم شبیه لفظ‌هایی است که برای نفرین کردن به کار می‌رود. به عنوان مثال: حله بییت! این سگ دیگه کاجه دییه؟!! این نکته هم شایان توجه است که این لفظ بیشتر توسط زنان بیان می‌شود تا مردان! یعنی هرچیزی که مانده یا برجای مانده یا فراموش و نادیده گرفته و دست زده نشود تا خراب یا بیفایده یا بی ارزش شود یا انگاشته شود.


چِِک: بند، برخورد. مثلاً: شونیشتن مِه دل ره چک نیته. این غذا که دل ره چک نیته. یعنی کافی نبود. شلیک شد ولی چک نیته. گلوله پرتاب شد ولی بند نیته و برخورد نکرد. شک هم هست. تا چک گفنه، یعنی تا شک می‌کنه. نیز معنی بازار و بازاری هم هست. وقتی گفته می‌شود تا چک کفنه خادِر ره لوس کانده شیرین‌عقل! یعنی بازار افتاد. در هسته‌ی همه‌ی این معانی همان صدای «چِک» نهفته است، صدایی مثل شکستن انگشتان و یا همان «کلیک». معنای ضمنیِ نهفته در آن «کوچک‌بودن» آن چیز است. برخورد جزئی. اصابت کم. تماس کوچک. بمحض اینکه. مثلا، مه دس وره چک هائیته ، برمه ره سر هادائه.


قُلب یا غُلب: غُلب نزدیک‌تر است به املای این لغت چون معنی غلبه‌ی برآمدگی را بهتر می‌نمایاند. بیرون‌زده، برآمده. چشِ طرف غُلب بکارده تا مره بدیهه. شگفت‌زدگی موجب این حالت است. نیز در جاهایی تمسخر و به تعبیر قرآن هُمزه و لُمزه. یک معنای مهم دیگر غُلَب بلع یکجا است. خوردن یک تکه. به‌صورت لقمه قورت‌دادن. مثلاً وه شِه خاخرای ارثی ره غُلب بدائه. من پول همه ره غلب هادائه.


ولَق: خیره. از کاسه بیرون‌زدن. نگاه به‌حیرت. نیز گودرفتگی چشم. مثلاً: ون چش توت ره دید ولق کرد در آمد! یک معنای معروفش: زیر گریه‌زدن. گریه‌ی ناگهانی با صدای بلند. ترکیدن بغض گریه. مثلاً مه دس وه ره چک هائیته، ولق ره سر هادائه. از همین خانواده  ولق‌وِلیق هم هست. ولق‌ولیق جایی بیشتر کار می‌آید که وچه‌ویله جمع باشند و جیغ بکشند و داد‌وفریاد و لجبازی راه بیندازند. «وِلق» به عنوان صفتی جهت بیان اغراق در رنگ‌ها نیز بکار برده می‌شود. مثال: اِسبه وِلق: بیش از اندازه سفید. مثال: سیو ولق: بیش از اندازه سیاه. بچه‌ای که تازه به دنیا می‌آید و رنگ پوستش بسیارسفید است، می‌گویند: «وچه اِسبه وِلق هست». نیز وقتی هندوانه را بشکافند و در کمال تعجب ببینند که نرسیده، است و به سفیدی می‌زند می‌گویند: هیچی اینم که اسبه ولقّه. ولق و ولیق دیگه مربوط به وشنایی وچه نیهه گدآدما هم از همه چی ولق و ولیق کاننه از بیکاری و گرانی و تورم  و نداری.


زننِدون: معمولاً به زنی اطلاق می‌شود که شخص قصد مخفی‌کردن اسم او را دارد و یا نمی‌خواهد نامش فاش شود. اسم نکره‌؛ یک زن. یک زن انگاری دارد می‌آید. شبیه زن است گویا. این لغت -که البته عبارت شبه‌فعل است تا لغت- علاوه بر معانی‌یی که از طرف شما در بالاتر ارائه شد، اسم نکره‌ هم هست؛ یعنی یک زنی. یک زن انگاری دارد می‌آید. شبیه زن است گویا. نیز به کسانی که خود را به خُلق‌وخوی زنانه درمی‌آورند.

شِم غذا امرو چیشیه؟! پاسخ می‌شنوه: وگ است و کَوِز: زمانی به زبان می‌آید که در خانه چیزی برای پختن و خوردن نباشد یا کمبود باشد. کوِز همان وزغ است و معادل وگ، قورباغه در خشکی. یعنی غذای ما قورباغه است و وزغ! چیزی نداریم که بپزیم. ناله و نالیدن از نداشتی. هر چند کاربرد شایعتر  وک و کوز  در واکنش به این مطلب می‌آید: فلانی گناه دارد. پاسخ میشنود، گناه وک داننه و کوز. یعنی خیلی برایش دلسوزی نکن، ازووناست.