به قلم دامنه : به نام خدا. یادی از توتون دارابکلا و خاطرهها و واژهها: یکی از خوانندگان اخیراً در باری توتون نوشته: «چه شد یاد توتم افتادی، و خاطراتش را در ذهنمان زنده کردی، ترابوزان، بارلی، ویرجنیا، نام توتونهایی بود که میکاشتیم، البته نخبندی تن واگن سوچکه و بوم سر، رج نخ و توتم سوزن ، بوقچه و عدل بندی و یک و یک و دو و سه و چار و پنج و شش و کبود سیاه و کبود تیلن و سم زنی توتم چینی، کشه گیری و چارشو دوش گیری هم خاطراتی داشت، ممنون از اینکه با عنوان واژه های محلی خاطرات را نیز زنده نگه میداری. باسپاس.»
اساساً من (دامنه) از هر نوشتاری که در آن واژگان دارابکلا رژه بروند، خوشم میآید، چون خون مرا تازهتر، رگ مرا بازتر، قلب مرا خوشضربانتر و روح مرا پرندهتر میسازد. پس، این کِشت کشاورزی که اینک از دارابکلا رخت بر بست، با تمام بزرگشدمان آمیختگی دارد؛ و من هم به ادامهی متن این خواننده بیفزایم:
اسب و توتمبار و سوچکهسر هیمهبزن را. و لِسکدوا و تیمجار را. و آن ولچو که سر تیمجار میگذاشتند و مترسکِ جیکا رَم دِه را. و آن چوصندوق و کارشناش بد عُنق دخانیات را. و آن کاوِهپوست، که بر گُردهی برگهای تختشده، توتِم میبستند موقع تختکردن را. و آن زحمتی که خواهران و مادران دیارمان میکشیدند و هرگز یک اُف به خدا و خانواده نمیگفتند را. و آن سرداب تاریک و نَمور که توتمشقهها را میذاشتن نم بکشه تا تخت بشه را. و آن بدخریدنهای دخانیات را.
توتون
و اون روغننباتیحلبهای ۱۷کیلویی که دو سر یک چوب سفت و دراز میبستیم و از کِله و چشمه آب میآوردیم داخل والکشیها با بَلو، میپاشیدیم که با آن انجلیچو، توتم را نشاء کنن را. و اونهمه پِکپِک و وِگوگ کردن زنان در حین سوزنپُر کردنِ توتون در زیر تِلوار را. و آنجرکّهجریکّهی سردریبِن را. و آن اقتصاد کمپرادور (=خریداری ارزان استعماری) که کشت توتون را بر ایران تحمیل کرد و اقتصاد کشاورزی و دامداری ایران را نابود نمود و شهید خسرو گلسرخی در بیدادگاه شاه آن را رسوا کرد را. و آن واسطهگریهای خائنانه در خرید توتمعدل از کشاورز و تأخیر پرداخت پولهای کشاورزان را. و آن قصههای قشنگ شبانهی مادران که موقع توتونتختکنی برای ما تعریف میکردند را، و آن بادی و لامپا و هیمهبخاری و گوجهخوارش و صمیمیتها را.
و آن قول و وعدهها که پدران به فرزندان میدادند توتون رو بفروشم برات عروسی میکنم، برات اسب میخرم، برات دِوندی میخرم، شِما رِه وَرمه مشهد، قرضوقولهها ره میدم، جهیزیه میخرم، و... را. و آن وعدههای دیگر که هرگز از فرط فقر عملی نشد که نشد... را. و آن فرهنگ کارِ جمعی و قرضکاری و همبستگی و گرمی همسایهها را. و آن دودها و دودههای سوچکه و صدای ونگووای سیدابوالقاسم اذانگو: که ای مردم دارابکلا پایینمحله نَم کِنه سوچکه تَش بیته، بهین تش را خاموش و خامیر هاکین را. و آن نابودی جنگل برای کاتلکینگه و واگُنچو و شیرهیمه برای سوچکه که کلِکسَر همه ۱۱تا تریلی هیمهچو کَدییه را. و اون شپِشک توتم که بدجور پچاک و چسناک بود و دستان سیاهشدهی زنان دیارمان که شیرهی تلزهر توتم پدید میآورد را. و آن مردان خوشنشین که بارِ طاقتفرسای ۱۱ماه توتونکاری را بر دوش زنان میگذاشتند و خادشون فقط قیلون و چوپوق پُکپُک دانِه و فقط کَت ره پِشت دانه را. و آن تراکتور و وِرزا و اِزّال و زمین و چیچم و خی و کبودشدن توتم را. بگذرم، زیاد پیش نرم... . والسلام. تمام.