ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
به قلم دامنه. به نام خدا. لغت 250. «تُه»، از واژگان محلی چندمنظوره است. ریشهی این لغت را هر چه زور زدم نتوانستم کشف کنم. البته در یک معنای آن قابل ریشهیابی است که خواهم گفت. باید با چند مثال این لفظ را به اذهان نزدیکتر کنم:
گاه، تُه یعنی دلسوختن. مثلاً اگر کسی زخم و یا مریضیِ سخت و جانکاهِ کسی یا جُنبندهای را ببیند، میگوید: مِه دل تُه بیَموهه.
گاه، تُه به معنی تب است، مثلاً این جمله: اَره خاخِر، وَچه تُه دانّه و دَره سوزنِه.
گاه، تُه به معنی درد است. مثلاً اگر لب کسی تبخال بزند و بترکد به طرف مقابل میگوید: مِه تِِک تُه کانده.
گاه، تُه معنی تنبلی را میرساند. مثلاً اگر نصفشبی در وسط یخ و کولاک به یکی بگی برو فلان جا، فلان چیز را بیار، از تنبلی رفتاری از خود بروز میدهد که طرف مقابل به او میگه: هِع؟ تِه را تُه بیته فرمون بُری؟ گاه، تُه جنبهی حسادت میآفریند. مثلاً اگر کسی نسبت کسی دشمنی بورزد وقتی طرف در یک کاری به درجات بالایی برسد برای آن فرد حسود بکار میرود. مثلاً فلانی دل از بس حسوده تُه بیموهه.
یک مثال سیاسی: مثلاً وقتی موشکهای سپاه، پایگاه ارتش تروریست آمریکا در عینالاسد در عمق عراق را با دقت بینظیر درهم کوبید، عدهای عُقدهای و کینهورز، از بس دچار حسادت و حَقد و کینه شدند، انگار واشون دل تُه بَکارده، که سپاه اقتدار و صلابت نشان داد و به فرمودهی رهبری «یومالله» آفرید.
یک تُه هم به معنای تاب است که قبلاً در لغت سرتُو کاوش و شرح شد. این تُه است که ریشهاش مشخص است، از تاب، تابیدن، به مفهوم تکانخوردن است.