سِخپلِخ: سیخزدن و فشاردادن به گوشت و پوست و بدن با انگشتان. چپّلیک گرفتن. اشاره است به کسی که بیجهت یا باجهت فردی را تحت فشار انگشت و ناخن خود قرار میدهد. مثلاً برخی موقع سرپاکردن کودک او را سِخپلِخ میکنند تا حتماً ادرار کند.
اَگینا: وگرنه.
اِت اِتّا ماقع: بعضی وقتها. کنایه است به کسی که فرصتطلبی میکند. تک و توک مواقع. گهگاهی. گاهی.
رِزمهرِزمه: ریز ریز. خوردخورد. ریزریز. خرد و خمیر. له و لورده.
هِه اینا اَم شانسه! : اشارهی غمبار به سرگذشت و تقدیر و اقبال. هه، اینها از شانس ماست! اینها از بخت بد ماست! شانس درست و حسابی نداریم!
خاش دل ره شکر انار زنده ! : دلش را خوش کرده به انار شکرباره. بیجهت امیدواره. دلشو خوش کرده! خوشخیاله! خوشبینه! پیشاپیش به خودش وعدههای خوب میده!
انگار: تلفظ نادرستی از واژهی انکار. منکرشدن. ردکردن. فلانی انگار کانده خاش کار ره. همچنین قید کسی یا چیزی را زدن. از مزایایی گذشتن به علت معایبش. عطا را به لقا بخشیدن. مثلاً: شِ زمین انگار ره گرمه زمبه ونه کله ره اشکنمبه.
زیل: آدم بد عُنوق. جای پرت و شیب تند. بد. سرسخت. نیز زیل به معنی خیلی سنگین. زمخت. همچنین محکمبستن طناب و نخ و کمربند به دور چیزی.
چش بورده پلور کینگ! : چشم رفت زیر سقف و پلور. اشارهی تأسفبار واقعی از فرد محتضر است که در موقع جان دادن چشمش به سقف دوخته میشود و هر آن ممکن است بمیرد. نیز طعنهای شوخمانند و حتی جدی است به کسی که انگار چشمش را به سقف دوخته و متوجهی اوضاع و اطراف نیست!
تَشوو بزوئن: تش یعنی آتش. او: یعنی آب. جمع آن میشود آتشوآب زدن. منظور هدر دادن اموال خود به دست خود است. نوعی خودهلاکتی اموال. دو چیز متضاد را کنار هم گذاشتن. نابود کردن. بر باد دادن.
پِلا بَشِن بَخو: پلو را بریز زمین بخور. اشاره دارد به خانه، خانم و خانوادهای که از بس تمیز است و اهل پاکیزگی و نظافت. بنابرین در چنین جایی حتی غذا را پلا را روی زمین هم بریزند بازم خوردن دارد از بس تروتمیز است و دل آدم میچسبد. بیشتر بخوانید ↓
شرت بدائه: ریخت.
بِچم: بدجوری. ناهموار. ناجور. ناسازگاری.
چمبهچم: جور به جور. هموارکردن. راهی برای کاری دستوپا کردن. سازگاری.
ون سر ره چال بَیته: تمامش کرد. خرجش کرد. دفنش کرد. سرش را زیر چال کرد.او را کشت. او را به قتل رساند. از بین بردش. نابود و فنایش کرد. به آدمی که پول رو هم فوری هدر بدهد.
کِشکله بو دنه: بوی شاش میده. بوی بد شاش میده. تعفن ادرار یا مدفوع داره. بویی ناشی از ترکیبات اوره در ادرار.
چِش چش ره نَوینده: تاریک تاریک است. چشم،چشم را نمیبیند. تاریکی شدید. سیاهی شب. کاهش دید شدید در تاریکی.
روز بنِه دکته: صبح شد. شب به روز رسید.
کاریس: زیاد هرَسکردن. تراشیدن. مثل موی سر یا شاخههای درخت.
اشارهپِه: همطی بدون میزانکردن و ردیفساختن. اشاره درینجا هم چشمنداز معنی میدهد و هم اشاره با دست. مثلاً اشارهپه آدرس ره پیدا هاکادمه. اشارهپه نشاء کردم.
هِرتّمپِرتّم: دادوقال بیخود. ادعای توخالی. هوارکشیدن غیرعملی. نیز سرسری. همینطوری و بدون برنامه. باعجله. درهم و برهم. دگرگون شدهی هارت و پورت.
بالشمِه: نازبالشت. بالشت پشتی. مخملبالشت. بالش نرم و ظریف. بالش شخصی و دوستداشتنی هر فرد.
تکمشاره: جنگ لفظی. گفتگوی تند میان دو یا چند نفر. درگیری شفاهی. جروبحث تهدیدآمیز.
کتار کَشنه! : چونه میکشه. زیاد حرف میزند.
دندون کشنه! : زیادی صحبت میکند. هی تکرار میکند.
غُآرنه کشنه: زوزه میکشد. صدای مخوفی از خود بروز میدهد. مثل گرگ داره خُروپف میکند. صدایی شبیه غرش بازدمی کوتاه گربهسانان..
زوونمِشاره!: اگر واژهی مورد نظر را درست ننوشتیم تقریباً لغتی در همین حدودهاست. یعنی جنگ لفظی دو یا چند نفر. دعوا مرافع زبانی. اوقاتتلخی تند. همان زبانمشاجره است که مخفف شد در گویش محلی. جرّوبحث. مجادلهی شفاهی. گفتگو با تندی.
پیش: رمدادن (بهتر است بگویم راندن) یا رامکردن گربه. پیشتِه هم میگویند که بار بیشتری در راندن دارد و خشمی نهفته. خود گربه را هم در زبان خودمونی پیشی میگویند. نیز دروازه و دربِ باز را بستن هم پیش میگویند. مثلاً اون ره پیش هاکون سرما دله نیه.ذدر را بستن در حد نزدیککردن و تماس با چارچوب و معمولاً بدون قفلشدن دستگیره. گمان میرود «پیش» شاید ریشه در «جلو» دارد زیرا «در» که عقب وا میشود وقتی بسته شود انگار پیش و جلو برده میشود.
کلَک: قسمت انتهایی ستون فقرات انسان که به باسن ختم میشود. مانند کلک و لوش باغ که دروازه است برای اسکلت بدن.
تال: زوزه یا صدای یک نوع حیوان است هنگام ترس، یا ایجاد وحشت یا شاید درخواست جفتگیری. مثلاً فلان حیوان تال کشنه. این لغت توی مایههای صوت و صداست. زنگولهی بزرگ که گردن گاو میبندند. کال کشنه هم میگویند..
بالچنگلی: دست و لینگ. مثلاً: دست و لینگ. مثلاً: ون بالچنگلی ره دماس دمبِده حیاط دله. دستپایش را چنگ بزن بندازش توی حیاط. تردیدی نیست چنگلی همان استعاره از شاخههای درخت است که برای بال و دست و لینگ معادل گرفته شد.. ناتوان. کمتوان. بال + چنگشدن.
گالی: رِخ. گرداندن. چرخاندن. پلیدادن. مثلاً: آن سنگ را گالی هاده. سنگ را بچرخان. نیز یعنی دمدمیمزاج. گالبه گال هم میگویند. این رو و آن رو شدن. گاندلی. نیز یک معنیاش پیچش یا چرخش و کجی شدید است به حدی که قطعهی چرخیده، آویزان میشه. مثلاً دست گالی بئیه. ت گردنه گالی کامبو! (=میکنم) گاهی کجی با شکستگی ناجور و شدید
وِه ره تُه گننه: او را تب میگیرد. کنایه از تن به کار ندادن. یا وقتی چیزی میشنود از بس بیخیال و کاهل است انگار دچار تب میشود تا از زیر بار کار و امری در برود. تبش میگیره. ناراحت میشه. ترش میکنه. خشمگین میشه. بخل میکنه. حسادتش میآد.
تَه خانه بِن: اتاقک یا سردابمانندی در زیر خانهها که محل نگهداری زغال، غازسیکا، متاعها، حتی زندانیکردن برای تنبیه. انباری زیر زمین. سرداب. سردابی. معمولاً زیر یکی از اتاقهای خانه را در هنگام خانهسازی حدود ۲ متر خالی میکردند و به عنوان انباری و نگهداری توتون و میوه و وسایل و ...بکار میبردند.
دیرشَر: جای دور. شهر دور. جایی پرت. دیر به معنی دور است، نه دیروقت. دیرجا. مثلاً میپرسند ته وچه کاجه سربازی دکته؟ جواب میگه: هیچی! دیرشر. جای بسیار دور. شر هم به معنی جا و قسمت و محدوده است و هم مخفف شهر.
کرم کاشنه: اذیت میکند.آزار میدهد. کرم میکُشد. مردمآزاری میکند. فتنه بپا میکند. میان افراد دعوا ایجاد میکند.
مسلن نن عقی! : تلفظ نادرست مسلم بن عقیل در گویش افراد مُسن. مثلاً میپرسیدند پسرت کجا و در چه لشکری بود؟ میگفت: سومار. گردان مسلن نن عقی!
لاچ: لب! لوچه. دهن. نام غیرمحترمانهی لب. مثلاً ون لاچ دله میس دکون! یعنی مشت بزن توی دهنش!
کناری: کار را به پایان بردن. کار کهنهی بچه را رفتوروب کردن. کارهای منزل را کامل انجام دادن. مثلاً من کارهای خونه را کناری کنم بعد میآم پیش شما.
خامیر: خاموش. مثلاً نور لمپا خامیر شد. نورش کم و محو شد. لِهولورده هم هست. فلانی را آنقدر زدند خارد و خامیر هاکاردنه.
نییِر: نذار. نگذار. مثلاً نییِر باغدلِه هر کس بِیه. نگذار هر کس بیاید داخل باغ. نییِل هم میگویند.
اِوون دله: اتاق مهمانی. داخل ایوان. دله یعنی داخل. تو. اتاق پذیرایی. اتاق مهمان. در دورهی بچگی ما و پیش از آن شبنشینیهای سرزده رایج بود. به همین علت یک اتاق معمولاً یا کلاً دو یا سه اتاق همیشه مرتب و آماده بود تا اگر یهو مهمان آمد تشووشو نکفن! معمولاً یک یا چند کمد و قفسهدیواری داشت که درِ آینهدار یا بدون آینهشان بسته بود و گاهی هم قفل چون ورود بدون دلیل به اووندله مجاز نبود، این کمدها که اشکاف نامیده میشدند محل نگهداری ظروف و نیز ترشیجات و خیار شور و .... بود. ناخنک یا دستبردزدن به این خوردنیها باید طوری طراحی میشد که بلافاصله کسریشان به چشم نیاد. مثلاً خیارشور را یکی یکی برداری و با قاشق از زیر بیاری بالا که شیشه همچنان پر بنماید. روشی که هر یک از ما زیاد به کار میبردیم!
سجلت! : یا سجلد. تلفظ عامیانهی واژهی سجّل. شناسنامه. مثلاً: زِنا اون صندوخ! دله مه سجلت هاده خام بورم رأی هادم. همسرم چن شناسنامهام توی صندوق را بده میخوام بروم رأی بدهم.
بیجبیجی: تنگ. چشم کوچولو. مجعد. پیچپیچی. مثل گل کلم. پیچیدهبههم. موی وز. موی وزوزی.ددرهم. درهم و برهم. چشمهای گرد و کوچک ولی در عین حال باز. یعنی چشم کوچولو و گرد و در عین حال باز.
دستِ بِن: زیر دست بردن. کنایه از کتککاری. تحقیرکردن. مثلاً دو نفر وقتی با هم مشاجرهی لفظی میکنند میگویند اِمبه اونجه تِه رِه دست بن کامبو. میآم تو را زیر دستانم لهولورده میکنم .
چِلکِه: قسمتی کم از سهم. خاش چلکه سر دره. به نفع خودش متمرکز است.
پِشتیم: پشتِ رو. وارونه.
مَچ: بیمزه. بدون هیچ مزهای، حتی تلخی. بدمزگی در عین حال بیمزه بودن. بیشتر برای نوشیدنیها بکار می.رود. بدمزه.
سِره سو دَنیه: خونه نور نیست انگار. مثلاً وقتی فلانی توی خونه حضور ندارد، انگاری توی منزل نور نیست. خونه تابان نیست. بیرونق و نور است. در خانه سو و نور نیست. کنایه از غیاب یک فرد محبوب و مفید یا زیبا و خوشاندام در منزل که معمولاً برای همسر بکار میرود. غائببودندفرد محوری منزل.
کش پلی جه در زَندِه: از بس مهم یا تعجبانگیز است، زبان که هیچ، از پهلوی آدم بیرون میزنه. بروز اعتراض حتی از ناحیهی پهلو. چنان کاری بیوجه انجام میدهد که فریاد اعتراض حتی از پهلوی انسان بیرون میزند. کش پلی یعنی کنار و بغل و پهلو.
خادر ره گننه: خودش را میگیرد. قیافه میگیرد. پز میده. مغروره. دچار نخوت شد.
انگیر نینی: نوج انگور. ریزکال انگور. انگوری که تازه دونه بسته. نینی از نوزاد میآید و معنی ریز و خیلیخیلی کوچیک میدهد. بچه انگوری. کنایه از بچه یا فرد لوس و ننُر است که هرچی بگی اون بهدنحوی چیزی میخاد. مثلاً اگه مادرش بگه نِنا ت انگیرچشِ دور، بچه میگه ننا من انگور خامبه!
جنگِفُش: دعوا با فحاشی. ناسزاگوییها و ستیزهکردن. جنگیدن با هم همراه با بدوبیراه گفتن.
تا اینجا ۳۲۹۶ لغت