فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

لغت‌هایی دیگر از محل داراب‌کلا

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. ( لغت‌های ۳۸۲ تا ۴۴۴ )


دوش: احاطه. انبوه. مثلاً مِلجه اینجه رِه دوش هایتِه. مورچه اینجا را فرا گرفته.


دَووش: باش. بمان. تشریف داشته باش. در اصل دبوش است. باش.


دوش: دوشیدن. بدوش.


دوش: کول. مثلاً بچه را رو دوش گذاشت. پشت، کول، بچه را به پشت خود گذاشتن و بستن جهت نگهداری.


دوش: دوش حموم و نیز یعنی دیشب که البته این فارسی‌ست.


کیبانی: یا همون کیوونی. یعنی دختری که حسابی امور منزل را به عنوان وردست مادر بلد است. نوعی تمجیدیه است از هنر کدبانوگری دختران. خصوصاً وقتی موقع خواستگاری بشه ازین لفظ بهره می‌گیرند که معرّفش باشند. مخفف و محاوره ی کدبانویی و کدبانوگری هم هست.


سنگین: حامله. زن باردار. نیز باوقار است نیز سنگین‌رنگین می‌گن. سنگین بجز معنای وزین و متشخص و آبروخواه، معنای جالب باردار و آبستن هم دارد. جالب از این حیث که در انگلیسی هم به زن باردار Gravid یعنی سنگین گویند و حتی تست بارداری، آزمایش سنگینی یعنی Gravidity Test گویند. رآن هم ازین قضیه با عنوان سنگین یاد کرده. اشاره‌اش هم اینه چون زن از انعقاد نطفه علم ندارد، وقتی درمی‌یابد که سنگینی را حس می‌کند. که اینک علم و کشفیات به مدد آمد و می‌توان فهمید.ریشه سنگین هم از سنگ است. قرآن هم ازین قضیه با عنوان سنگین یاد کرده. اشاره‌اش هم اینه چون زن از انعقاد نطفه علم ندارد، وقتی درمی‌یابد که سنگینی را حس می‌کند. که اینک علم و کشفیات به مدد آمد و می‌توان فهمید. آدم باوقار هم اطلاق می‌شود. سنگین‌رنگین می‌گن. نیز کسی که خودش را می‌گیرد


راست: بلندشدن. مثلاً فلانی. است بیّه خواسّه وه ره بزنه. مثلاً اسب راست شد. بلند شد.


بند: چِک. برخورد. مثلا کنار بور اگر این دیوار له بورده ته ره بند نیره. چک نگیرد. برخورد نکند. ایست هم معنا می‌دهد. برف بند آمد. یعنی از باریدن ایستاد.


خوارد: لقمه را برخلاف میل کسی به خوردِ طرف دادن. از خوردن ریشه می‌گیرد. مثلاً سوخته (=مانده‌ی تریاک) ره وره خوارت هداهه. یک نوع شک هم است چون می‌گویند فلانی ممکنه فلانی را خوارد داد. یعنی سِحر و جادو کرد. به خورد دادن معمولاً به اکراه یا زور یا بدون خبر است.


لَس: آهسته. لس‌لوسه یعنی خیلی آهسته و تأخیر. لَس به معنی اندک‌شدن. مثلاً وارش لس هاکارده. یعنی تقریباً بند دارد می‌آد. لسه‌لوسه همچنین یعنی وقت‌کُشی یا کم‌تحرکی.


کاوِه: شیر بلال. که باید کمی روی آتش بود داد تا خاشک نووشه. (عکس زیر) کاوه که بوی پوستش مرا برد به سال‌های قشنگ باغ‌دزّی! نوجوانی به قول آقا دارابکلایی: جوهلی. حالا دو پرسش و دو لغت: پرسش: کاوه را وقتی پوست می‌کندیم، مادران و خواهران ما پوستش را در چه کاری بهترین استفاده می‌کردند؟ جواب: برای گره‌زدن توتون تخت. پرسش ۲ : اما کاوه خشک‌شده (ذرّت) را چگونه پخت می‌کردند اسم او کار و نام آن حاصل چه بود؟ جواب: به صورت پَک‌پَکی و چسوفیل.



کاوه، شیر بلال. ذرّت. عکاس: دامنه


پَک‌پَکی: ذرت را زیر شعله‌ی مستقیم آتش گذاشتن. که به صدا به هوا پرتاب می‌شوند. داخل  لَوِه (دیگ)، بره می‌دادند و پف فیل به نام پک‌پکی درست می‌شد. کاوه‌نون هم می‌کردند.


کال‌پَت، نیم‌پَت: نپخته. نمی‌پز.


تنپه: تن و پِه. بدن. شامل دست و لینگ و بدن. مثلاً وَچه خاش تنپه ره با تنمال بمال بعد لیف هاکون.


لِمبِر: رَف. پرتگاه، پایینی. لمبرپِه هم می‌گن.


لَچِر: یعنی کسی که اصلاً تمیز نیست. چرکین، نشُسته. دست و بالش پاکیزه نیست. لَچرلِنده هم می‌گن که شدت کثیفی را می‌رساند. معمولاً افرادی که لَچِر هستند دست‌پخت‌شان را نمی‌خورند. چون طبع نمی‌کشد.


مَخ: به کسی اطلاق می‌شود که صدایش از داخل بینی بیرون می‌آید. صدای کم مفهوم تودماغی. واضح صحبت نمی‌کند. وقتی می‌خواهند کسی را بکوبند می‌گن: هی مخِ سگ!


چِمر: یعنی صدای بلند. گاندلیک. پُزدادن. خالی‌بستن. درآوردن صدایی که نشانه‌ی حضور یا هشدار باشد.


پِف: یعنی تُرد و ضعیف. شُل. نرم. کنایه از آدمه‌های ضعیف‌النفس. توخالی، بادهوا. هیمه‌ی سست را هم پف می‌گویند. مثل هیزم درخت لرگ.


هِرررررر: یعنی آهای چه خبره. چیه هی می‌گی. نوعی صوت است در برابر افرادی که زیاده‌روی کنند.


خند: ون سر ره خند هاکون. گول‌زدن نه از سرِ بدطینتی. مشغول‌کردن. شیره‌مالیدن.


دسپاپ: دستشویی. مُستراح. توالت. این واژه دست پاک شاید بود، که به مرور برای راحتی تلفظ دسپاپ شد.


قِوا: همان قبا است. کُت. کال‌قوا هم می‌گن. اشاره به کت مندرس و پاره‌پوره.


بیقج: چابک. سالم. تندرست. یعنی مریضن نیست. فس فسی نیست. سالم، مقاوم نسبت به بیماری.


دِم‌لاکنک: دِم‌لاکنِِِک پرنده است. از نوع جست و خیز دار، نه مَنگ و تن‌پرور. در واقع یعنی دُم جُنبانک. واژه‌ی لاکنک هم یعنی دُم را دائم می‌تکانَد. تکان می‌دهد. لاکنک یعنی تکان‌دادن. از مصدر جنبیدن. چون این پرنده موقع حرکت و حتی در حالت نشستن، دِم خود را تکون می‌ده. شاید شگردش باشد که در دام کسی نیفتد چون هوشیای مانع از به دام‌افتادن و خام‌شدن است. جُنباندن معادل خوبی است برای لاکنِک. البته تکان و لاکنک کاربرد جالب دیگری هم دارد مثلاً میگن، این جِمه ره هلاکِن ون خاک و غبار و چمی دکّلِه. من هرگز دِم‌لاکنِک را نتوانستم بگیرم، ولی پشتل و زیک و پسپلوک و حتی سیتیکا را چرا.


جِر: فرو رفتن لقمه. پایین‌رفتن. از سرازیری به سمت پایین رفتن. بلعیدن.


پِخ: ترساندن. یک نوع صوت است با صدای فوری و بلند. پکیدن ناگهانی چه خنده و چه گریه. (جالبه برای هر دو بکار می‌بره!).


سِوا: جداکردن.  مثلاً سیب‌ها را از گلابی سِوا کن. برای خاتمه‌دادن دعوا هم به‌کار می‌رود.


هدِی: به‌هم زدن. مثل اُملت را هدی زد. فرورفتن مثل زخم هدی بورده. یعنی سر زخم به هم وصل شد. هدی یعنی همدیگر. مثل هدی هرشا. یعنی چشم هم چشمی.


هارِش: ببین.


هرشاهه: دید. نگاه کرد.


اِشاهه: می‌دیده.


نِشه: نبین.


پَتِه: از پختن است. لوبیاپته. پته همچنین بند آب و بند سوراخ تنور هم هست. پخته‌شده‌ی حبوبات یا صیفی‌جات. پاس سوراخ تندیر نون.


مرغ شاخدار و چکچینه‌کردن


چِکچینه: غذادادن پشت‌سرهم. در حد ناچیز. خوردن لحظه‌لحظه. به همدیگه چیز دادن. بیشتر افراد دلیک را زیر می‌گیرد این لغت. دم به ساعت می‌ره سر یخچال و مطبخ. مثلا میگیم کرک واری چینه کانده.


عنتر: شادی میمون. خیلی‌زشت. عنتر ره موندنی.


پِش‌پشو: بچکلستن. وارسی‌کردن


اِفه: افاده. پُز.


لمس: کم‌تحرک. تنبل. کاهل.


لِب‌لِب: خیس. اوه‌دار. باران‌زده. لِب‌لِب اوه‌دار بیّه.


کرم‌کاشنه: اشاره است به کسی که آزار می‌رسانه. اذیت می‌کنه.


ماتّیک‌مِلا: یعنی روژ لب زدن و آرایش و خود را دیار هاکاردن. نشان دادن.


بَریه بیّه: یعنی نابود شد. بی اثر شد. از واژه‌‌ی ریدن است. خراب، له ،گندزده، بدرد نخور.


 آکّ کِه: یک نوع ای‌کاش است. وقتی لازم می‌آید که از کاری کسی دلت خنک بشود. همان آخ ولی معنی منفی آن. مثلاً اگر کسی موقع دزدی زمین بخورد می‌گن:  آکّ کِه خوب بیّه مِه دل پی بکارده.


دِمریس: شماتت شدید طرف مقابل. خیط‌کردن خیلی شدید. به قول محلی: سردرختی کسی را سوزندان.


لا: لباس. مثلاً مه لا ره بیی بورم حموم. مثلا لای جای جا خورد لاپوشانی. رختخواب را هم لا می‌گویند. مِه لا را دینگن. رخت مرا بذار بخوابم. تو، وسط، روانداز. مثال: وچه سر ره لا هاده کوماز گاز نیره..


هِرِس: راست بووش. بایست. بلند شو.


اِشش: چشم‌انداز. یک دید. مثلاً مزه‌ی خورشت کرفس چطوره؟ خوبه؟ مگه خوردی؟ نه، با یک اشش مشخصه عالی شده. مثلاً کسی که از دور دارد می‌آید دست را می‌گذارند بالای ابرو می‌گویند اِشش (مِه نظر) اکبر است ولی انگار عباس را می‌ماند. اشش همان خالخانده هم هست. یعنی انگار.


جاماله: جای قرار. جای معلوم. رد پا. مثلاً میگن کسی که از جایش برخاست فوری ون جا ماله ننیش، مریض وونی.


بَشسّه‌دیم: صورت و رخ تمیز و شسته. اشاره به کشی که چنان خود را تر و تمیز کرد که مثل ماه‌تیکّه زیبا شد.


بِره دِنه: یعنی سرخ می‌کند. مثلاً پیاز و سیب زمینی را بره داد. داغ کرد. بو داد. دنه یعنی دادن. کنایه از کتک مفصل هم هست..


سِره: خانه. همان سُرا و سرای در فارسی.


بو دپیته: بو پیچید. مثلاً این غذا چنان خوشمزه شد که بوش همه جا ره دپیته. فراگرفت.


بینگوم‌ماست: ماست با بادمجانی که روی آتش دودآلود شده‌باشد.


سلیپ: از چوب‌پنبه درست می‌شد و بر قیطون ماهیگیری در فاصله‌ی چنگک بسته می‌شد. تکه چوب کوچک و سبک یا چوب‌پنبه که به حدود نیم متر پیش از انتهای قلاب ماهی بسته می‌شد تا هم قلاب به کف آب نرود و گیر نکند و هم نوک‌زدن ماهی مشخص شود و پایین‌رفتنش نشانه گیرکردن ماهی به قلاب بود.


سلیک: بخار چرب زرد و سفیدرنگ گوشه‌ی چشم. ترشحات غلیظ گوشه‌ی چشم. زیادش نشانه انسداد مجرای اشکی‌ست.


کالخوار: ماز (زنبور) وحشی متوسط که نیشش خیلی دردناک است. نوعی ماز زنبور کوچک است که گزشش خیلی دردآوره. قنات‌پشون رو تپه‌ی حاج‌شعبون زیاد بود.


گرم‌دوری: فلفل. یعنی گرم‌داری، گرم‌داشتن.


دَس‌چو: عصا. چوب‌دستی.


پِنمِه: جاماله، وجودش. مثلاً ون پِنمِه شِل است. به عبارت خیلی سنگین یعنی شالکه‌ی شخصیتی هر شخص.


دال: نوک جوجوی حیوان. نوک پستان حیوان. اشاره به نداشتی هم دارد: مثال: فلانی نه دال دارد، نه ذال. به هر یک از نوک‌های پستان شیرده گفته می‌شود که در حیوان چند تاست. تقریباً برای انسان به کار نمی‌رود.


چندوک: حالتی از نشستن به خمیدگی که بیشتر در مکان‌های خاص رخ می‌دهد.


گُلبّه: خِنگ. دست و پا شلختی. معمولاً در مزاح و منّت‌کردن هم کاربرد دارد.


سیس: حالتی که انگار جای از بدن سِخ می‌زنه. مثلاً، سیس‌تلی. نیز انواع سوسک که سیس هم می‌گوییند مخصوصاً نوعی از سیس که شب صدای سیرسیریک می‌دهد و می‌خواند و آدم را صریع می‌کند. (انگار به غش می‌آورد).


از آقای دکتر‌ عارف‌زاده جهت شرکت مؤثرشان درین مبحث  متشکرم