فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( ۷۱۴ تا ۹۰۳ )

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( ۷۱۴ تا ۹۰۳ )


گره: گهواره. گهواره که از جنس چوب بود. به نظر می‌رسد استفاده‌اش کار اشتباهی بود. شایع‌ترین مثال برای رو کم کنی این بود: اون وقت من فلان کار می‌کردم، ته گره دله دیهی شیر خاردی.


کِره: گردن‌کف. دعوایی. گریبان. گردن، خِر. خرخره. کره‌کف از همین واژه است. مثلاً فلانی کره‌کف است.


کَرب: انار کرب. قلَمه. کرب ترکه یا قلمه‌ای از درختان با شاخه‌های شکننده مثل کَلقو، انار، هلی و ... است. ترقه هم همین است.

کِرِه: کرایه. دستمزد. مخفف کرایه.

چرب کانده: چاپلوسی‌‌کردن. تملق می‌کند. چاپلوسی می‌کند. خودشیرینی می‌کند.

چیپا: حشره‌ی خونخوار که بر تن گاو و اسب می‌افتاد. مانند کنه، ولی بزرگ‌جثّه‌تر از آن. کنه، نوعی انگل خونخوار که به پوست می‌چسبد و سرش را در پوست فرو می‌کند و جدا کردنش در حالت معمول، ممکن نیست مگر سرش داخل پوست بر جای بمانَد.

لِچک: روسری کوتاه. سه گوشه. مثل لچکی شیشه‌ی در عقب ماشینِ سواری.

سرکالاه: نوعی کلاه پارچه‌ای که پیرزنان بعد از استحمام روی سر می‌گذاشتند تا آبِ مو‌های خیس را به خود جذب کند و سرما نخورند.

نازبند: نوعی دستمال پارچه‌ای رنگارنگ که زنان کهنسال بر روی چارقد می‌بستند تا هم روسری سُر نخورد و هم سربند باشد و زیبایی. پارچه‌ی نواری برای بستن پیشانی بود که موقع سردرد هم می‌بستند تا خوب بشن.

هاپِه: زیر نظر داشته باش. بپّا، مواظب باش.

راه‌پِه: کناره‌ی راه. یا راه پیموده‌شده. در مسیر راه. گوشه‌وکنار راه.  بین راه، در مسیر حرکت، سر راه.

چالوک: چاله‌ی کوچک. مثال: اون چالوک دله اوه جمع بیّه. گودی کوچک در هر جا از جمله حتی روی پوست.

جاده‌ی پر چاله و چوله


زیناد: تاروپوت. تمام وجود فرد. عصاره. مثلاً فلانی از بس خاش وچا را صحرا کار بکشیه واشون زیناد ره در بیارده.  کاربرد زیاد داره. خصوصاً با شیوع کشت توتون که زنان را بیچاره کرد. جنایت آمریکا بود که زمین‌های شمال را به زیر کشت توتون برد و با گسترش کشت دخّان بر کشت‌های آسان صدمه زد.

دسسنگ: سنگ‌ساب، سنگ دستی گرد و صاف و تمیز که در یک دست جا می‌شد و گردو و امثال آن‌ را با آن می‌سابیدند.

دُوا یا دوبا: نوعی آش محلی که با سبزی و دوغ درست می‌شد و از اول تا آخر، یکسره باید هم زده می‌شد. وگرنه تَه می‌گرفت و وا می‌رفت. اگه هم‌زدن را ول کنی، آش خراب می‌شود. معمولاً مردان خانه هر وقت فرا خوانده شوند برای کمک به هم‌زدن آش دوبا در می‌رند. چون دست بنه کفِنه!

تِشّک: با تشدید و کسره‌ی حرف ش، یعنی تُرشک، ترش‌شدن، ترش‌مزه و خراب‌شدن مواد غذایی. و بوی خیلی بد بدن.

تِشک: ولی با سکون حرفش یعنی گوساله‌ی نر نوجوان در حال بالغ‌شدن.

گَل: موش.

اَشنیک: موش بزرگ‌جثه.

پَلپلی: هی پلی‌پلی وونه ولی خو نشوونه. بی‌خواب. وول خوردن.

ذکِن: دماغو، کسی‌که در تمیز نگاه‌داشتن بینی خود در جمع، همیشه قصور دارد و بی‌نزاکت است.

رکنده:  چنگ زننده، کنایه از کسی‌ست که صفتش چاپیدن این و آن است و همیشه در حساب و کتاب، فقط خودش را در نظر می‌گیرد. رکنده یعنی می‌رکد و می‌رباید و می‌برَد.

سِرخ: قرمز. سرخ. به هر طریق که باشد. مثلاً از شرم سرخ شد.

کَهو: کبود. کاهو هم هست.

اَویا: پوعی پرنده‌ی حلال‌گوشت که منقار بلند دارد. کمیاب شد. پرنده‌ای تقریباً به اندازه‌ی کبوتر حتی کمی بزرگ‌تر.

برمه: گریه و زاری و اشک‌ریختن.

کاشِم: خزه‌ی سبز تنه‌ی درختان. خزه‌ی درختی، کنایه از ماندن و در شُرف پوسیدن هر چیز هم هست. این نون کاشم زد. یعنی کپَک زد. جالب اینه سمت شمالی تنه درختان کاشم می‌بندد و افراد سمت قبله را در جنگل با همین کاشم شناسایی می‌کنند.

کاشِم (=خزه‌ی درخت) بازنشر دامنه

چماز: سرخس. بوته‌ای که روی دیوار گلی قدیمی می‌گذاشتند تا باران در آن نفوذ نکند. نماز کسی دیر شود می‌گویند: نماز نیست، چماز است!

خا به درَک: درک یا به درک یعنی به جهنم. هر چی شد، شد. و کلاً معنای خشم و ناراحتی دارد؛ ولی در گویش دارابکلایی یک معنای پارادوکس هم دارد. خا درکه یعنی چه خوب شد، خدا رو شکر، چقدر خوب شد که این طور شد. غریبه‌ها اول تعجب می‌کنند که به جای دلسوزی می‌گیم خا درکّه.

تلپاس: بیرونی‌ترین لایه‌ی سبزرنگ پوست گردو و امثال آن که بسیار تلخ و رنگی‌ست. از رنگ آن هم در رنگرزی استفاده می‌شود.

وره کناری کانده: اشاره دارد به کسی که یک کهنسال و یا هر فردی که قادر به امور شخصی خود نباشد را تر و تمیز می‌کند. به او می‌رسد و پرستارش است. کناری کانده یعنی ادرار و مدفوع و لباس چرک او را می‌گیرد و کنار می‌ریزد و می‌شویدش. بهش رسیدگی می‌کند، تر و خشکش می‌کند، به کارهایش می‌رسد.

یک‌کَش: یکه‌تاز. قُد. روی حرف خود پافشار است. لجباز، یکدنده، لجوج. نیز یک کش یعنی شخص یک پهلو، شخصی که همیشه فقط به یک طرف می‌کشد.

یک‌ضرب: فوری. بی‌معطلی، فوراً، ناگهانی، با یک ضربه یک شاخه یا چوب را بریدن.

بنشِنه: هم یعنی می‌شه. هم یعنی نمی‌شه. می‌توان، نمی‌توان. بستگی به طرز اداکردن این لغت دارد. شبیه واژه‌ی بتومبه. که هم منفی است و هم مثبت. بنشنه از ریشه‌ی شدن و نشدن است.

کلًه ره بیشته بنه بورده: راحت و سریع‌خوابیدن یا مردن. آدم آسوده.

می چکّلنه: کار بیهوده می‌کند. بیکار. واژه‌ی نسبتاً ممنوعه‌ی عرفی. کنایه از کار عبث و بیهوده‌کردن که اعصاب دیگران را خرد می‌کند. معنای لغویش داخل موها را به‌هم زدن و گشتن است.  در قرآن مثال آمده که پیرزن رشته می‌کرد ولی همون را پنبه می‌نمود.

نیشته: نشسته است.

نیِشته: نگذاشت. اجازه نداد.

بپیسّه: پوسیده. پوک. کنایه از زشت.

کوفه بَوی: کنایه از جایی بد و خراب. خراب‌شده، ویران‌شده. نفرین است. نابود بشی الهی. خراب بشی.

اس گم بَوی: بی نام و نشان شدن. نوعی نفرین است: الهی اسمت گم بشه. یعنی نابود و فنا بشی. نامش گم شود، بمیرد، از بین برود، نابود شود.

فنا بَوی: فنا شوی. نفرین. نیست و نابود شود، فنا شود. از بین برود.

شاخلوس: مریضی بد. ته ره شاخلوس بیره. نفرین است. مثلاً یک نوع مرض ناشناخته دچار شوی. نوعی شِبه‌دشنام است.

تخته‌پشت ته را بَشورن: نفرین. مرده شور ببرنت. روی سنگ غسالخانه بشورنت. نفرین است.

سِخ هاده: یعنی برو گم شو. واژه‌ی ممنوعه است. یعنی برو گم شو. در رو. رد شو.

بی‌مِلایظه: بی‌توجه. بی‌منظور. بی‌ملاحظه. قدرنشناس. خشن. نمک‌نشناس.

مِلایزه: هم ملائکه. هم گوشه‌ی پیشانی کودک. ملاج. قسمت نرم جلوی جمجمه در بچه‌ها.

جِم: جنب و جوش. تکون. از ریشه جُنب است. تکان، حرکت ناگهانی و مختصر، حرکت کردن.

کِتار: قسمت بالا و جلوی گردن از زیر چانه تا روی آن. زیاد حرف می‌زند. ورّاجی می‌کند، خیلی ادامه می‌ده. کتار کشنه.

لِخ‌لِخی: لرزان. لغزان. سست. شل. ولو بودن. شل بودن پیچ و مهره های چیزی. شل بودن بند و بست‌های چیزی. چیز قُراضه و به‌درد نخور.

قَوِر سر: قبرستان. سر قبر. سر مزار، سر گور. آرامگاه.

سمباربِن: زیر سماور. ساقی. چای‌ساز. پای سماور، کنار سماور، جا و مکانی در کنار سماور که مسئول چای‌دادن مجلس آنجا می‌نشیند. محل نشیمن ساقی.

مال: حیوان. دام اهلی. دارایی. اشیاء و املاک متعلق به کسی. درست. با ارزش. بدرد بخور. باکیفیت. مثلاً وقتی بگویند: این مال نیه. یعنی ارزش ندارد.

حِوون: حیوان. شبیه لفظ گاناهی از سر دلسوزی.

همِن: مخفف هامون. بِنه.

سِرپیش: حیاط خانه. پیشِ سره (خانه). محوله‌ی جلویی خانه. حیاط پُشتی را پِش‌خانه می‌گویند.

بجوسّه: جوییده‌شده. جویده. له‌شده. خراب‌شده.

پنجه: نوبت. امروز ون پنجه هسه بوره خاش پیَر مار ره کمک هاکانه. نوبت. دوره. مرحله‌ی کامل.

چنگی زَنده: ناخن می‌کشد. گیر می‌دهد. می‌چسبد. دعوایی و شلوغ‌کن هست.

گی‌میزون: مستراح. دستشویی، دستشویی رفتن. مستراح رفتن. اجابت مزاج. محل ریزش مدفوع. محل ریزش ادرار و مدفوع. میزیدن، یا میشیدن دفع مدفوع و ادرار معنی می‌دهد که در گویش ما بیشتر مدفوع است. مثلا دَمیشته. یا میزنای یعنی حالب کلیه. یا میزراه یعنی مجرای ادرار. دمیز فعل امر است یعنی مدفوع کن. یا با این واژه غیرمحترمانه: برین. گویشش به معنای محل و جا است. مثلا ناهارخوران. باجگیران، شمیران به معنای جای خنک و سرد. تهران یا تهرون به معنای جای گرم.

هلاکِن: تکونش بده. بتکان. چنگ بزن. توی مشتت فشار بده. بچلان.

چنگ بیهی: قشنگ آب‌چکان کن لباس را. یا ون دوش را قشنگ مالش بده.

سُونه: می‌سابد.

بسوسّه: ساییده‌شده. سابید.

دل چنگ‌چینده: ناراحت می‌شم. قلبم می‌سوزه. خودمو می‌خورم. حاکی از فرطِ گرسنگی هم هست.

وره هلاک هاکاردی: کُشتیش. از بین بردیش. خسته‌اش کردی. نفسش را گرفتی.

بَشور: بشور. شستشو بده. تمیز کن.  شورش کن. اعتراض کن. قیام کن.

کلقو: درخت نیمه‌جنگلی. گویا همان خاروندی ماده است این درخت.

یاری: جاری. نسبت دو زنی که شوهران‌شان با هم برادر باشند.

تَش بیته: آتیش گرفت. نیز کنایه از عصبانی‌شدن یک فرد از کار یا حرف کسی. داغ‌شدن.

طَمرش: بوی بد از بدن کسی. از ریشه‌ی طعم می‌آید. طعم بد. بوی بد. کسی که از تنش بوی متعفن متساطع است. آدم‌هایی که عرق بد بو دارند.

دگش: دگرگونی. تعویض. عوض‌کردن. مثلاً دوندی را دگش نکانی عروسی‌دله.

دکش: بکن. سوزن را دکش. درزن ره تا دکش. نخ بذار سوراخش. بله داخل چیزی کردن. دله دکشی گاه معنای توی هم بودن و در هم رفتن و توی هم رفتن دارد و مثلا یکیش اینه که چند خانواده با هم ضربدری و درهم و برهم فامیل باشند، میگن اَ براه وِشون شه خله دله دکشینه که. اینجا معنای ممنوعه ندارد

تا: نخ. آرایش صورت با نخ به منظور پاک‌کردن صورت زنان از موهای ظریف و کُرک‌مانند.

زنان تا زنّه: صورت را با نخ آرایش می‌کنند. کُرک و پشم صورت را با تا می‌کَنند.

بور بکش: واژه اعتراضی به معنای خراب‌شده. بدرد نخور. بدشانسی. بد بیاری. بر وفق مراد نبودن اوضاع. حالا که این طوره برو هر بلایی خواستی سر خودت بیار. ته اوسار ته پشت.

دَنغور: یه چیز برآمده و یوغور. چابک.

مالیک: همان کرم روده. گتیمک. مثلاً فلانی ره مالیک دکته.

پاس: چوب گوه‌ای یا هر تکه از جسم سفت که نگهدارنده یا ترمز یک شیء بزرگ باشد. به دماغ داخل بینی هم پاس می‌گویند: فنی‌پاس. تکه چوب مخصوصی هم بود برای مجازات مرگ افراد شرور اصلاح‌ناپذیر توسط اربابان قدیم از راه ماتحت مجرم.

هنیشکاهی: در حالت نشسته.

بوم‌لو: لبه‌ی بام. لبه‌ی پشت بام زیر شیروانی.

لَف: بلعیدن حریصانه غذا با لقمه های بزرگ. صدادادن. لف لف.

لِف: معطلی.

لپ: فرو رفتگی. خم شدن به قصد پنهان‌شدن.

پسو: تمام‌کردن. تمام شدن. برچیده شدن، ته کشیدن. خالی‌شدن از یک جنس یا متاعی. نوعی رندی هم درین مستتر هست.

عال زنده: شاید هم با آل هم املا کنند. ولی چون علیل با آن هم‌ریشه است، با حرف ع اولویت دارد. جن می‌زند. جن‌زده شدن. بد آمدن.

ون عاله ره دار: عائله. ریشه‌ی این کلمه به نظرم از عایله می‌آید. شاید هم با هاله هم املا کنند. هوایش را داشته باش. کمکش کن. دستش را بگیر. خودش به‌تنهایی نمی‌تواند.

زِنه: زاییدن. می‌زاد. می‌زاید، افزایش می‌بابد. زیاد می‌شود.

ونه: می‌خواد. میل داشتن. خواستن. اشتها داشتن. بایستی. فعل امر.

باربن کَشی: باربند و کشی. دو طناب ویژه بارکشی با حیوان بارکش برای بستن بار که اولی باریکتر است و ابتدا دو لنگه بار را می‌بندد و سپس دومی که طناب پهنتر است، لنگه‌ی سوم سرباری را که میان دولنگه قرار می‌گیرد، می‌بندند و همزمان آن دو لنگه نخست را هم محکم می‌گیرد.

انبس: انبوه. متراکم. نزدیک به هم، خیلی کنار هم بودن تعداد زیادی از هر چیز.

چک‌میون: میان پاها. بین دوپا. وسط دو تا چک و لینگ.

فِس: صدای واضح خروج باد از بینی که نمونه بارزش در گراز است. مثال: فلانی فس کانده شوونه سلام هم نکانده.

کلُو: کچل. دانه. حبه. واحد شمارش قند و زغال و ... . صفت مشبهه یا اسم تفضیل. برای کچلی یکسره‌شده پوست سر هم می‌گن. کلیشک هم می‌گن.

تمیر: مخفف تعمیر. واجبی، ماده موبر که از دور خارج شده است.

تمیرکش‌خانه: اتاقک ویژه تمیرکشی در حمبوم قدیم.

شروِت‌علف: علفی مغذی شبیه شبدر با برگ‌های ریز و پهن چند برگی برای خوراک دام. شاید شبدر وحشی.

تیم: تخم. بذر. دانه برای تکثیر انواع. مثال هم هست در محل: ون تیم ره مگه هند جه بیاردنه. یعنی او مگه فرق دارد. برای رفع تبعیض می‌گویند.

سربِن‌ سربِن: رو هم رو هم. روی هم بودن دو موجود هم هست. واژه‌ای است که عمومیت دارد. هر جا وسائل روی هم تلنبار بشه.

اون سر ون: اون موقع. اون زمان، آن دفعه. آن دوره.

بِف: صوت تعجب از دیدن چیزی. شگف‌زدگی از دیدن چیزی. عجب. مگر داریم؟ تا این حد؟ باور نکردنی.

لوب: برای سوختگی شدید به کار می‌رود. یا مثلاً حموم اوه زیاد گرم باشد، می‌گن اوخ اوخ تن را لوب کانده. یعنی می‌سوزانه و پوست می‌کَنه.

غول: کر و ناشنوا. در فارسی اشاره به موجود خیالی هیولایی. هیکل‌مند. محل تا کابوس خواب وحشت می‌بیند می‌گویند غول وره سر دخاته.

لم لم مر مر: لب‌لب مرمر هم تلفظ می‌کنند. یعنی یک فرد دست و پا چلفتی. یا بی‌خود. مثل اون شخصیت خنزر پنزز صادق هدایت. فرد نا آشنا به محیط طبیعت روستا را در نظر بگیرید که از کنار لم و لوار می‌گذره. ناگهان یکی بگه: هی مر ! مر ! مر! حالتی که بهش دست می‌ده، دستمایه‌ی این عبارت است: لب لب مر مر.

پسبندلوک: پ ب د هر سه با کسره. خیلی ریزه که حتی به چشم هم نیاید. طعنه هم هست. اشاره به بی‌مقداری فرد یا چیز.

عب: عیب. اشکال. عیب. نقص. بیماری، علت (معلولیت)

کِل: شیار و هر بار رفتن از قسمتی از زمین. یا با گوه‌ی خیش، یا تراکتور.

خال: هم لکه‌ی سرخ و سیاه تن انسان. هم وسط نشانه. هم برگ‌های شاخه‌ی درخت برای حیوانات. هم نام تیره و تبار است. نیز یعنی خالکوبی. خال انداختن و نشانه‌گذاری.

شِر: شیر آب. جفنگ. علاوه بر شیر آب. جفنگ هم هست. نیز مثلاً شِر نایی ته! یعنی بی‌ربط حرف نتاش.

مِر: بسم‌الله گفتن. مِهر هم تلفظ می‌شه که حرکت میم بین زبَر و زیر است. گفتن بسم الله تنها، یا گاه همراه الرحمن و الرحیم. جای خوفناک می‌گن: مِر بکون رد بَووش. اسم خدا برای در امان ماندن.

کِر کِر: خنده‌ی بی‌مزه. خنده با صدایی که معمولاً برای دیگران خوشایند نیست یا حاکی از بی‌دردی‌ست مگر مواردی مثل بچه یا خنده‌ی گروهی.

پیش دینگن: همراهی کن که نترسد. برسان. بدرقه کن. چه به طور کلی و چه در شب و بدرقه‌ی شخصی که از تاریکی ترس داشته باشد.

پیشی: بامشی.

تبَله: جعبه‌ی چوبی که توی آن بچه را سواری می‌دادند. جعبه. صندوق چوبی.

اودنگ: یکی از اجزای اسیو (=آسیاب.) حریم آسیاب می‌شه اودنگ‌ماله.

اَسیو: آسیاب گندم.

کَت: دیوار. معمولاً از نوع گلی‌اش.

کد دوشه: یا بل کت بوشه. بگذار باشه. بگذار باشد. بگذار بماند.

خرابی: آت و آشغال. زباله. خرابکاری، گندزدن، خیکی داشتن.

سوس: سبوس گندم و جو.

واری: مانند. مثل. ون واری غذا بپج. تیز یعنی شبیه. اونجوری. یا ون واری دست‌پا هاکون.

کال‌په: قدکوتاه. جمع‌وجور. کاتاه. پَر و پیِ کوتاه در افراد که باعث کوتاهی قد هم می‌شه.

کاتاه: کوتاه. کم. کسر.

کرِفت: بی‌حس. کِرخت. بی‌حال، سست، شل.

اَخته: عقیم‌کردن گاو و اسب. عقیم. نازاکردن. کنایه از آدم ترسو. گاو را توکنینه که زورش واسه شخم‌زدن کم نشه. من دیدم. یک طرف سنگ می‌گذاشتند. از سمت دیگر می‌کوبیدند. خیلی هم دردناک. 

حَسول: پسران زن‌اخلاق. مردی با رفتار دخترصفتی. مرد با رفتار شبیه زنان. مردی که متناسب جنسیت خود رفتار نمی‌کند.

دَمی: کیسه‌ی پوستی برای دمیدن باد. خوانندگان لابد دمی را در جوگ‌منزل دیده‌اند. دمی را در جهت خلاف هم می‌زدند. یک دست وقتی می‌آمد جلو، دست بعدی می‌رفت عقب.وسیله‌ای چرمی از پوست بز و گوسفند برای دمیدن روی آتش توسط آهنگر و اغلب توسط جوگی‌ها (=کولی‌های مهاجر). یادآوری: یک کتاب مهم درین رابطه خواندم و چند سال پیش در دامنه به آن پرداختم. «جامعه‌شناسی کولی‌ها». کتاب شگفت‌انگیزی است. دو بار خواندم ولی خسته نشدم.

غِر: غیر، بیگانه. دیگری. مثال: این زمین ره خواستی بفروشی اعی به غر نفروش.

ماسوره: محوری برای قرار دادن قرقره نخ. چخ‌ماسوله هم می‌گن به تلفظ غلط. نیز متلک هم هست: ون ماسوره خفه است؟! یعنی سوراخ. سولاخ!

توکّنا: وسیله‌ی کوبیدن، گُرز. مثل: گوشت‌توکنا. همان گوشت‌کوب. زدن هم هست، ضرب‌وجرح.

حجار: اجار هم می‌گن. شاخه‌های نازک و بلند و قابل انعطاف که برای درست کردن حصار و پرچیم یا پرچین به صورت کلاف با استفاده از پایه‌هایی به نام «پاها» به کار می‌رفت. خشک‌شده‌اش به عنوان هیزم به کار می‌رود. بیشتر از انجیلی‌دار. نیز از ممرز. یا مرزدار.

دل بو دله: درهم. پیچیده. تو در تو. توی هم رفته. در هم فرو رفته. با هم قفل شده.

حاشی: لکه. هاشی یا آشی. آغشته. درگیر، آلوده‌شده، لکه‌دار شده. تماس. واژه‌ی لکه مهم است درین تعریف. چون نشان از کمی آغشتگی دارد.

رد بَوش: برو گم شو.

هرِس: راست بوش. بلند شو. نیز برای تعجب. مثلاً اگر به یک دختر به شوخی متلک یا لغز بگن: می‌گه: هرس! یعنی متعجب‌شدن. بایست. توقف کن. صبرکن. پاشو. بلند شو. بیدارش. بور و خیط‌کردن هم هست. البته با دو بار گفتن هرس هرس.

خواسه: جای استراحت. مثلاً اینجه گوسفندخواسه است. می‌خواست. جای همیشگی خواب. مثل ببر خواسِه.

خریب: مترادف خراب. داغون. ویران.

زِنا: زن او. زن وی. زن تو. زن. همسر. مؤنث بالغ. خانم.

زنیکه: نام بردن از زن از سر تخفیف و کوچک‌شمردن. اون زنه. خطاب غیرمؤدبانه برای زن که در برخی جاها مثل کرمان هنجار و عادی‌ست.

مردیکه: نام بردن از مرد از سر تخفیف و کوچک‌شمردن. اون مَرده یا مردی. خطاب غیرمؤدبانه برای مردان. در تلفظ مرتیکه هم می‌گن. ت به جای دال.

پِشت راه: راه فرعی. راه پشتی. راه دیگر. کنایه از کسی که ور می‌دهد. خلوت‌راه. راه پشتی. راه کمتر پیدا. راه نیمه‌آشکار.

لوکّی: ظرف پلاستیکی. مثل ظرف شیر.

لِه‌لِه: یک نوع بازی یک پایی.

تاس: کاسه. کچل. بی‌مو.

گل‌خواسک: پرنده‌ای که معمولاً لای گل پنهان می‌شود و چینه می‌کند. حیوان باشد. پرنده‌ایی که توی گل و لای می‌خوابد و چینه می‌کند.

چینه: خوردن. دانه‌ی غذای پرندگان.

چنیک: سینه. سمت چینه‌دان مرغ و پرندگان. چینه‌دان.

پریک: کم. ذره. اتا پریک خوارش دشِن. معنای خیلی‌کم می‌دهد. پندیک یا پندلیک هم می‌گویند.

پرجن: الّک آرد. صافی برای پودرهایی مثل آرد.

اِوون‌دله: اتاق مهمانی. ایوان. داخل اتاق پذیرایی.

دالون‌دله: جای باز منزل. داخل راهرو و هال. دالان.

تالوم: شاید هم تالون. یعنی زمین رهاشده از کشت. یا برداشت‌شده. جایی از کشتزار که پس از برداشت یا پیش از آن بنا به عللی رها شده باشد و حصارها برداشته شود و نوعی هرج‌ومرج باشه می‌گن: تالوم برده. به شلوار قشمت خشتک کسی پاره باشه و شرمگاهش پیدا باشه می‌گن تالوم داد! یعنی دیار کرد. تالوم در واقع آزاد‌شدن برداشت از مزرعه بعد از برداشت چندگانه مالک. البته همیشه «تالوم بورده» استفاده می‌شه و به‌تنهایی به کار نمی‌ره.

قارِق‌دله: جای قرق کرده‌شده برای چرای دام. داخل قرق، محصورکردن بقایای محصولات زراعی سبز برای چرای دام به صورت عمده. مساحتی از زمین کشاورزی زیر کشت که حدودش مشخص شده و کسی نباید واردش شود. طی یک قراداد هم هست. یا با اجاره‌بهاء.

عایش: زمین پس از برداشت کشت.

اسبه‌کرکیک: یا اسبه ککیک. رنگ پریده. سفیدی که چشم را می‌زند و نه سفیدی که جذاب باشد.

پِخو: میوه یا غله‌ی پوچ و توخالی یا حاوی بافت‌های بدرد نخور. پوک. هسته‌ و تیم داخل میوه‌ها هم پخو می‌گن.

دِشو: دیشو. دو شب پیش.  شب گذشته. دیشب.

اشون: یک شب پیش.

پرشو: پری‌ شب.

سه شو پیش: سه شب پیش.

الماجود: یک چیز برافراشته و بلندشده. کنایه از ارتفاع بلند. یک سد مانع.

دی کانده: دود می‌کند. دود ازش بلند شده.

دی راس بَیّه: دود بلند شد. حاکی از احتمال دعوا. دود بلند شد. دود به هوا رفت. کنایه از قصد دعوا هم هست.

اَکّیش: کثیف. آلوده. اخ. بد. زشت. ایف. پیف.

بول‌دله: چال. زغال‌چال. درون گودی. گودال، داخل فرو رفتگی و چاله‌ی صحرایی و جنگلی و نه چاله ‌یدستی و خانگی.

نخلاص: نقص و ناقص. نقص. ناقص. نفله. شاید ریشه در ناخالصی هم داشته باشد. نخاش هم هست. زشت.

نخس: نقص. تلفظ غلط واژه‌ی نقص. کاستی.

دِوری: دو طرفی. دوطرفی. از دو طرف. از دو طرف پخ بودن. آدمهای د دیم ارّه. نفاق‌چهره.

دِ: عدد دو.

هیشششش: صوتی برای ایستاندن اسب.

هیشته: صوتی برای فراردادن مرغ و جیکا. طعنه به فرد هنگام دادن پُز و مانور و اعلان قدرت! صدایی برای پرّاندن پرندگان که گاهی برای هشدار آدم‌ها هم هست.

وه نخواسه هوشه: کنایه از خنگ بودن طرف. عبارت کنایی برای گفتار یا رفتار عادی و بدیهی یک فرد که خودش فکر می‌کند فوق العاده است. می‌گن اگه نخوابه بیداره.

جول: شاهین شکاری. جول. پرنده‌ای در حد شاهین و عقاب. به آدم بد اخلاق هم اطلاق می‌شود: فلانی جول واری آدم ره گنّه و پر کانده.

جُل: گود. عمیق. ژرف.

جُل‌دله: کاسه‌ی گود. هر چیزی که داخلش گود باشد مثل بشقاب‌هایی که گودی بیشتری دارند.

خادر ره جونه: خودشو می‌خوره. خودخوری می‌کنه. حرص می‌خوره. خودشو می‌جوَد.

نوگر: نو بر. چشیدن و خوردن چیزی برای بار نخست رسیدن آن محصول. نوبر، از اولین محصول چشیدن یا خوردن.

بیِل: بگذار. اجازه بده. صبر کن. مهلت بده. مثلاً مرهم را بیِل زخم سر. یا بیل دله بوره.

بل: بگذار. بل کد دوشه. بل بایرم. بل بوره. بل بخاره. تلفظ بیه ل، بیهل، بیئل، هم داریم ولی در برخی شرایط فقط بِل تلفظ می‌شود. وقتی بِل تلفظ شود امری‌تر، جدی‌تر، و تندتر می‌شود. با سایر تلفظ‌ها نرم‌تر و خواهشی‌تر می‌شود.

زقّولوک: ترش زیاد. ترش شدید. شاید با درخت زقّوم در قرآن قرابت دارد.

دِمبِده:  بنداز. پرتاب کن.

دِمبده: بنداز. پرتاب کن، دور بریز. پرت کن.

تب زندِه: می‌گیره. غاپیدن.

تب‌بزه‌کاه: جایی که هر که می‌پرد غذا را می‌غاپد. ناگهانی ربودن غذا یا چیزی از جایی. بگیر بگیر. هر کی هر چقدر زودتر برداره. در شرایطی که در باره هر چیز عرضه‌ کم ولی تقاضا زیاد باشد و هرج و مرج شود این حالت رخ می‌دهد و هر کس تلاش می‌کند برای خودش بردارد. معمولاً پس از اتمام آن متاع یا هر مفهوم مثلا جایگاه و.... مسئله فیصله می‌یابد. تب بزه کاه به دستگیری افراد، و.... را هم گویند. تا اینحا ۹۰۳ تا لغت شد.
با تشکر ویژه از آقای دکتر اسماعیل عارف‌زاده
قلم قم دامنه دوم