فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دنباله‌ی ‌واژه‌های محلی داراب‌کلا

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )


دسکینگ: نوعی آزمایش قسمت تحتانی مرغ و غاز و سیکا که آیا تخم برای گذاشتن دارد یا نه؟ که اغلب توسط خانم‌های خانه‌دار منزل صورت می‌گرفت. ترکیبی‌ست از دست + کینگ (=ما تحت). توضیح بیشتر: حالا چه لزومی داشت؟ مرغ که تخم داشته باشه می‌ذاره، وگرنه که هیچ. پس چرا این تست انجام می‌شد؟ مرغ‌های تخمگذار دو نوع رفتار داشتند. برخی در یک جای ثابت تخم می‌گذاشتند و برخی دیگر در جاهای گوناگون، حتی منزل دیگران و داخل کالوم (=طویله)ی همسایه. بانوی خانه برای اینکه مرغ تخمگذار نوع دوم را در لانه و برای تخم‌گذاشتن حبس کند، از قبل باید مطمئن می‌شد که حتماً تخم دارد و کار بیهوده برای خود و آزار اضافه برای مرغ درست نکند مرغ را دسکینگ می‌زد تا تشخیص دهد تخم دارد یا نه.


دسگاه: یعنی مسخره. ترکیبی از دست و گاه یه مفهوم دست‌انداختن است. گاه جنبه‌ی شگفتی دارد. مثال: الان بور گوشت بخرین! جواب: ته مه ره دسگاه کاندی! دست می‌اندازی.


بَچفته: مکیده شده. زیاد مصرف دارد این لغت، مثلاً کسی که تمام غذا را بخورد و برای کسی باقی نگذارد. یا سینه‌ی مادر از شیر خالی شود. یا گیون گوسفند بچفته بیه و.... چنین کاربردی در باره غذا و جامدات شاید کمتر باشد. مثلاً لوِه بن رندی را بچفته در بورده. یا لاقالی بِن را بچفته و بلِشته دربورده. ولی در باره‌ی شیر و مایعات بیشتر رایج است.


بلشته: بلشته هم می‌گن. بلشته قشنگ غذا ره. لیسیدن.


بَلفته: در مورد غذا، بیشتر، بلفته به کار می‌برند.


چف‌چفی: پستانک، وسیله‌ای برای مکیدن. هر چه را که بچفند.


کوفا: با کوت هم می‌آید. این کوت در فارسی هم هست. انبوه، انباشت، جمع، پر، لبالب، لبریز. برجستگی‌ها و برآمدگی‌ها.


چَفت: هم یعنی آغل گوسفند. منگل‌سر. هم یعنی باد افتادن. مثلاً پای فلانی چفت دکته. یعنی باد افتاد. جایگاه صحرایی یا جنگلی محصور و مملوک، ساخته‌شده از چوب و شاخه‌ها و علف‌ها، دارای محوطه و بخش‌های روباز و مسقّف برای نگهداری دام. یک معنی دقیق‌ترش یعنی پای آدم چاق باد بیفتد می‌گن چفت افتاد. یا محلی‌تر: فلانی ره چف دکته. یا فلانی از بس خوابید ون صورت چفت دکته. مثلاً اون زنا یا آن کیجا دیم چفت دکته از بس بخواته.


حَع اَع: حیف، افسوس، کاش. نوعی جمله‌صوت. دریغا.


پاش‌بخارده: پوکیده، واداده، پاشیده، پخش‌شده، از هم باز شده. گشاد. خیلی‌چاق. بی‌ریخت. بدقواره. همه‌جا را بیته از بس پاش‌بخارده هسّه.


قندال‌انگیر: انگور بومی که از انگور ریش‌بابا کوچکتر و از انگور عسگری بزرگتر است. دارای چند هسته‌ی ریز است و رسیده‌اش به رنگ سرخ و صورتی. قنددله انگور هم می‌گویند.


کرگِ دل قایده: به اندازه‌ی دل مرغ، کوچک، کم. ازین‌که پشت‌بند قندال‌انگور یا انگیر، اصطلاح کرگِ دل قایده را آوردم، خواستم رسانده باشم در محل به این نوع انگور کرگ دل هم می‌گن، چون هم‌شکل و هم‌اندازه‌ی دل مرغ است. و نیز مثل آن برّاق و آویز.


دستِش: ناتوانی به حدی که برای همه یا اکثر کارهای ضروری یا نیازها و مخارج، چشمت به دست دیگران باشد. وضعیتی اسفناک و بیچارگی. احتمالاً علاوه بر نیازمند به دست و کمک دیگران، ریشه‌اش دست اش است یعنی نگاه (=اِش) او به دست دیگران است. دست اِش، نگران و منتظر به دست کمک دیگران.


جفِر: جعفر. حتی جافر هم می‌گویند. مثلاً: امامزاده جافر داراب‌کلا.


جِل: پارچه‌ی کم‌ارزش. دل جِل بیِه. یعنی کدورت. یا این غذا مه دل را جل هاکارده. یا: دل چنگ چینده.  ویشتر وشنا کرد. جل‌شدن دل، بیش از معنی کدورت، معنی ناراحتی و چنگ‌زده و غم و بسته‌شدن می‌دهد. و عجیب این که ما می‌گیم جل (پارچه) عرب هم ازین لغت، «جِلباب» دارد شامل روسری و چادر و پوشش و پیراهن. اشتراک لغات ایران با اعراب یک علتش اصل مجاورت است. مثلاً ما با بولیوی شاید اشتراک لغات نداشته، یا به‌ندرت، اتفاقی داشته باشیم، اما با عرب، نه، چون همسایه بوده و مراوده وجود داشته.


جول: عمیق، ژرف، گود.


خُل: با چِل هم می‌آید خُل و چل. یعنی کم‌عقل. مَچول هم می‌گویند.


مَچول: خُل. کم‌عقل.


خارمبِه: صفت است. بخور، خورنده، شکمو،  غذاخور حسابی. خیلی‌دلیک از روی رندی. مفت‌خور هم معنی می‌دهد.


دیم: چهره، صورت. برخورد دو ماشین از روبرو به هم را هم می‌گن دیم به دیم شد. رخ به رخ با هم خورد. یا اگر دو نفر در غیاب هم علیه‌ی هم دروغ و لیچار ببفاند، می‌گویند شِما دِتا ره دیم به دیم بکنیم؟ یعنی چهره به چهره.


دقضی‌کار: دوباره‌کاری. اَعی دِه‌مرتبه. دوباره. خود قضی یعنی زمان.


ناتّرینگ: یک ضربه با انگشت وسط با کمک شصت بر فرق طرف. معمولاً به صورت ناغافلی، و غافلگیرکننده؛ یا شوخی یا اذیت.


غورتپوس: بزرگ. گُنده. به معنای فرد خیلی‌چاق و شکم‌گنده. حجیم


قق و قاق: یعنی طرف را به شکست فاحش کشاندن. قاق فکر کنم مختص داراب‌کلاست. ولی قِق حالت کیپ و سفت مثل لباس تنگ که حس یا احتمال خفگی بدهد. مثلا لباسش خیلی تنگ باشه می‌گه داخل این لباس خیلی قق هستم. یا هنگامی‌که دگمه‌ی آخر پیراهن را تا روی پوست گردن ببندند می‌گن قق شد.


تلنگه: صدای خوش. آواز. تلگنه سر داد. تغییر لحن صدا که غمزه و ناز و دلبری را القاء کند. نازک‌تر کردن صدا به قصد ناز و ادا. سخنی را با نغمه و صوت خواندن. توی حموم بیشتر رخ می‌دهد. چون صدا می‌پیچد و پژواک و طنین دارد. نوازش عزادار در سر قبر هم با تلنگه است. تلنگه ممکن است با دلتنگی هم‌مفهوم باشد.


دپیته: مثلاً کولک بو دپیته. هوا دپیته. ابری سیاه شد. پیچیده، درهم فرورفته. مثلاً مار تنِ ملَ درخت خادر ره دپیته. یا این آقا هم هی به فلانی دپیته. گیر می‌دهد. نوعی اشکال‌تراشی است.


مافور: پوزه. کنار بور زنده ته نافور ره! داغون کانده. بینی حیوانات و نیز اطلاق غیرمحترمانه برای بینی یا دماغ انسان به‌ویژه وقتی‌که شاخص، یا معیوب و یا بزرگ باشد.


مافور: پوزه‌ی شُتر


زِلکا: هلی تازه در حال رشد. همان آلوچه‌ی ریز که تلخ است. میوه‌ی خیلی نارَس در مرحله‌ای که برای همه قابل خوردن نیست. به‌ویژه  آلوچه یا گوجه‌سبز نارس در مرحله‌ای که هنوز هسته‌اش هم تشکیل نشد و تل است.


تنگ‌لولو: دلتنگی شدید که تشبیه به تنگی لوله شده. بسیار تنگ و لوله‌ای به حدی که اندازه نباشد و تنگی‌اش نمایان باشد. بیشتر برای لباس چسبان به کار می‌رود.


چنگال‌وگ: برگ چغندر. که برگ را در تلفظ، وگ یا ورگ می‌گن. خانم‌های خانه‌دار لابد یادشان است. چنگال‌پر هم می‌گین. نیز چنگال ورگ هم گفته می‌شد. شاید به علت سرعت تلفظ، گاهی حرف «ر« را می اندازند. آش آن مشهوره با با دوو (=دوغ) و یا ماست.


فَخس: فسخ معامله که در گویش محلی این‌گونه نیمه‌وارونه ادا می‌شود. لغو و ابطال. به‌هم‌خوردن معامله. ابطال معامله و قرارداد.


لیت: له و فشرده. مثل تُرشی لیته. یا مثلاً سیب زیر پا له شد. یا مثلاً: مواظب بوشین بچه‌ها زیر دست‌وپای جمعیت له نووشن؟ له، لگدمال.


زیگ: سینه‌سرخ. کنایه از آدم لاغر و خیلی‌نحیف و باریک‌اندام. و نیز به معنی آسیب‌پذیر و ضعیف. پرنده‌ی کوچک ولی زیرک تقریباً به اندازه‌ی گنجشک با پرهای سرخرنگ روی سینه‌اش. سینه‌سرخ. در محل به افراد حقیقی از سر استهزاء هم اطلاق می‌شود که رسم نادرستی‌ست، ولی رایج.


ترِه: از ریشه‌ی «راه» است. ت + ره. رهیدن. رهاندن، راندن. مهمان‌ها شو تره بینه شینه مردم ِسره شونیشتن. تره از ریشه‌ی راه است، راهی‌شدن. روانه‌گردیدن. البته گوسفند را چوپان تره می‌کند به چَرا و چریدن. هدایت یا راندن کنترل شده‌ی معمولًا گروهی دام و طیور در مسیر دلخواه. از مصدر تاراندن هم هست.


جانِ خدای قاروُن: قاربون. قربان خداجانم برم. عبارت شگفتی یا بُخل یا حسادت یا حسرت نسبت به یک موضوع خارق‌الانتظار. مثلاً نسبت به مال یا سواد یا مدرک یا جایگاه یا جمال یا برجستگی کسی.


زِوُن کِره: زبان کرایه. دستمزد. مزد زبان. حقی که برای راهنمایی زبانی مطالبه شود. کرایه‌ی زبان. گاه در لورفتن هم کاربرد دارد. اگر کسی سرّی را برملا کند، شخص ثالث منّت می‌کنه ته مگه زبون کره داشتی گفتی!


تُش: کتک‌کاری شدید. تنبیه بدنی قابل توجه و جدی. حسابی زدن. ناگهان محکم‌زدن.


کینگ‌کلک: بخش تحتانی انسان. نشیمن‌گاه هر فرد. کلَک جنبه‌ی محکم‌بودن و حریم است. کاربرد این واژه به این صورت، کلک همان دروغ است و در کل پاپوش درست‌کردن می‌شود. مثلاً اگه با فلان سیستم همکاری نکند ونه وسه اتّا کینگ کلک درست کانّه. تهمت، افتراء.


شِه: نم باران. وارش خیلی‌خفیف. همان مخفف شبنم و ژاله. ضمیر هم هست. مثلاً وه شِه وری گجه! پس؛ واژه‌ی رؤیایی و شگفتی‌آور. معنای هر شش ضمیر فاعلی و مفعولی و ملکی می‌دهد. خودم، خودت، مال من، مال تو. مثلاً من شِه شومبه. به نظرم شه همان جانشین «شخص خودم» اس. در مجموع شه: من، تو، او، ما، شما، ایشان، خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان، مال من، مال تو، مال او، مال ما، مال شما، مال آنها. یعنی همه‌ی ضمایر فاعلی و مفعولی و ملکی. به همین دلیل در ابتدا این واژه  شگفت‌انگیز است. شه در عبارات : شه مواظب بش. وچه‌ها شه درسه بخوندین. شه تکلیفه دُمبی. به ترتیب به جای خودت، مال خودتان، مال خودمان است. یک مثال رایج: شه حواس ره جمع هاکون.


ششکه: پاشش باران از ناودان و چکه‌ی آن به اطراف.


تِسا: تا ساعت قبل. تازه. تسا ساعت هِرشامه یازده بود. یعنی تا ساعت قبل. اخیراً. ت + سا ( مخفف ساعت) عریان، برهنه، لخت، بدون پوشش. تساپه لینگ. تسا یا تیسا در گویش دارابکلایی به جای تاسا به کار نمی‌رود. تاسا: تا اسا = تا همین ساعت = اخیراً.


تیسا: تنها. بی‌خورشت. تیساپلا، خالی. برنج خالی و بدون خورشت. تسا و تیسا ممکن است گاهی جای هم بکار روند.


خرابه: جنگل. در زبان بومی ما این واژه برای جنگل کاربرد داشت. البته معنای معمول خودش را هم داشت ،هر بنا  یا جای خراب. مَزبله.


نِسوم: جنگل. همان خرابه است با این تفاوت که  نسوم باید به اندازه‌ی کافی پرپشت و مخوف باشد. بیغوله و پر از گیاه و درخت.


دِم: دم، دنباله، زائده. یک مثل معروف: تا مادیون دِم نزنه، یابو سِم نزنده.


سِم: سُم، ناخن چارپایان مثل گاو و اسب و خوک که کف دست و پا را برای راه رفتن تشکیل می‌دهد.


بعو: هم به معنی حشره، هم به حالت ترس که افراد یا بچه را می‌ترسانند: این جوری: بَعوووووو.


پیربعو: این لفظ برای سخره‌ی برخی پیران به‌کار می‌رفت که خشن بودند و یا اخلاق تند داشتند. بعو همان انواع حشره است. بعو برای هشدار و ترس به طور عام، بووووو می‌گویند هر چند خود بعوو هم جداگانه و به طور خاص به معنای حشرات زمینی باعث ترس است. بعوو به هر نوع حشره زمینی و خانگی که پرواز نمی‌کند گفته می‌شود هر چند بعضی‌شان گاهی به میزان محدود می‌پرند. فارسی زبان بجای بوووو، جیز، یا اوفه، یا اوف می‌گوید.


انواع بَعو (=حشرات)


شِت: نوعی تخم‌مرغ که زرده‌اش نابکار و یا در سفیده مخلوط شود. یا یک غذایی که بی‌مزه پخته شود. تخم مرغ فاسد‌شده که نه قابلیت مصرف دارد و نه جوجه‌شدن. شاخص هنر مرغ مادر را کمتر شت‌شدن تخم مرغ‌هایی که روی‌شان خوابیده بود، تعیین می‌کند چراکه در طی مدت کُرچی اش، صبر و پایداری بیشتری داشته است.


شَت: اگر به شت فتحه هم بدیم می‌شه فرد دوبین.


گوزل: خنگ. بی‌عقل. شبیه گاو. واژه توهین‌آمیز است، گاوی، گاوطوری، گاومانند.


تِک‌بزه: دهنی، لقمه‌ی دهن‌زده. پیش‌مونده. تِک یعنی دهن. بزه یعنی زده‌شده. که جمع آن می‌شود»: دهن‌زده. نیم‌خورده‌ی کسی. می‌گفتن تک‌بزه را نخورین لاقمی می‌گیرین. نوعی زخم کنار دو سمت دهن.


خِنی: حکایت از فشار و واردکردن نیروست، فرو می‌کنی، می‌چپانی، جای می‌دهی. لقمه را به‌زور فروکردن به دهن کسی. به‌زور خوراندن علی‌رغم نداشتن اشتهاء. بیشتر برای سیراندن بچه کاربرد دارد و پیران ناتوان.


خِمبه: همان از ریشه‌ی خنه است اما با ضمیر متکلم وحده. مثلاً طرف می‌گوید: لقمه را خمبه یعنی به‌زور فرو کردم دهنش. همان معانی بالا برای اول شخص مفرد.


دَخسّه: پُر. تا گلو غذاخورده. تا حِخ خورد. اگر فعل باشد همان معانی خنی برای سوم شخص مفرد است و اگر صفت باشد به معنای متراکم و سفت و خوب جاسازی شده است، هم برای فرد و هم برای شیء.


دَخِه: بریز حلقومش. داخل کن. فعل امر همان معنای خنی که آمده است. مثلا فلان کارمندِ کش دخه، ته کارجه رِسنه. یعنی زیر بغل کارمند پول بذار به کار تو رسیدگی می‌کنه.


وَر هایی: یعنی بچه رو بغل کن بخوابد. در آغوشش بکش. کنار خودت بخوابان. معمولاً برای خواباندن بچه. بگیر بئیر. هاییر.


ور: بر، کنار، پهلو. بغل. کنار. مثلاً : ام زمین ور. کنار زمین ما. ور یعنی شریک: ور همباز، انباز. نیز بالاآمدن هم هست، از ریشه‌ی ورم و تورم. مثلا: خمیر ور آمد. و نیز چند معنی دیگر. مثلا پهلو. اون ور بخواس. این ور ره هارش. یعنی سمت و سو. یک معنی دیگر که هدف من بود: کنارزدن و ندید گرفتن و زیرپاگذاشتن است. مثل حق ره ور نده. این معنری ور هم عمیق است. یک معنای دیگر ور: فلانی با فلانی قهره، ور دنده اون راه جه شوونه خاش سره.


دس‌دامون: دست به دامن، ملتمس،خواهش، عجز و ناله. دست به دامان کسی درازکردن برای کمک و یا راه‌حل مسئله و مشکل. مثلاً: فلانی دید کاری نمی‌تواند بکند، فلانی را دس‌دامون گرفت! که ناشی از عجز طرف و پناه‌بردن است.


پلخّه‌پلخّه: جوش‌آمدن غذا. جوشیدن درحد غلغل و در آستانه‌ی سر رفتن.


رگ‌هاده: خطاب به فرد از سرِ اعتراض، یعنی برو گم شو.


رُش: یعنی حرکت. مثلاً این ماشین رش دکته. یا این مار رش دکته. یا فلانی تازه رش دکته. فلان مریض اسا دیگه رش دکته. رش از ریشه‌ی رشد است.


ترقه: به سکون حرف ر. یعنی ضربه. مثلاً هندل موتور ره یک ترقه بزنی زود روشن وونه.


پوش: کود حیوانی.


نار: یعنی مار بورده، مثلاً آفتاب نار بورده، غروب کرد. یا مه دل نار بوده. تازه خو رفت. نوعی سرخی خفیف است.


پور: حتماً به یاد خواهید داشت به لانه‌ی حیواناتی گفته می‌شود که در زمین حفره درست می‌کنند و نه یک سوراخ ساده. مثلاً: تشی پور.


لی: لانه که بیشتر به لانه‌های سوراخ درون زمین و لای دیواره‌ها اطلاق می‌شود و ظاهراً مخفف لانه هم هست. کالی واژه کلی‌تر است و برای لانه‌ی پرندگان و جوندگان و....کاربرد دارد. لی عمدتاً برای مار به کار می‌رود که سوراخ لانه‌اش دارای پیچ و خم‌های غیرقابل دسترس است. مثال برای عامه هم داریم: ون چش لی دکته. یعنی نحیف شده. چال دکته. تَه بورده.


دَزه: پُرِ پر. لب و لغز. مثلاً انبار دله بار دخسّه هسّه.


پرتّوش: این لغت یعنی اوف‌اوف تعفُّن آمد. مثلاً: ون تن پرتوش گند کانده. بوی بد و مشمئزکننده. گندوبوی برآمده.


پرتوک: با پرتّوش فرق دارد. کاربرد اصلی‌اش برای پرتاب ادرار پسران بود؛ ولی مجازاً برای پرتاب آب یا مایعات از یک مجرای باریک هم گفته می‌شود.


رگ هاده: رک هاده هم گفته می‌شود. رک مخفف اورک است که بندی‌ست وصل به پایه‌ی ثابت برای نگه‌داشتن و ثابت نگاه‌داشتن دام‌ها در یک مکان خاص. رک هاده هم مخفف رک ره سر هاده یا رک ره ول هاده است که یعنی رک را ول کن یعنی بدو و در رو. دور شو. گم شو. فنا بَووش.


اورِک: یک بند چوبی یا فلزی است وصل به پایه‌ی ثابت برای نگه‌داشتن و ثابت نگاه‌داشتن دام‌ها در یک مکان خاص تا حیوان فرار نکند.


تجیل: همان تعجیل ثلاثی مزید است. که مخفف آن شده تجیل. عجله‌کردن. این لغت هم برای منفی و هم برای مثبت به کار می‌رود. مثلاً تجیل هاکونبور شیرنی بخرین آبروی مجلس عروسی در خطره. شتاب. با همین تلفظ امر به شتابکردن هم هست به‌ویژه هنگام کار بنّایی و کشاورزی.


پِف: سبک. بی‌خاصیت. توخالی،پوچ، ضعیف با وجود درشت هیکل بودن، هر فرد یا شئ بزرگ یا درشت ولی کم اثر و کم خاصیت و با درون مایه کم


جانکندی: یک آن. یک لحظه. یا اتّا کم. جان+ کندن = جان کندن. ریشه‌اش این است. چون در جان‌دادن هم زیاد وقت نمی‌برد. مثلاً اتا جان‌کندی چای دشن. یا جانکندی چپّلیک بیته وره. مادر خدابیامرزم می‌گفت پسر گوشم را پاک می‌کنی؟ می‌گفتم چشم ننه‌آقا. الان. می‌گفتم چرا پاک کنم؟ می‌گفت: پسِه (پسر) من اتا جانکندی اِشنامبه. در تعریف این واژه روی زمان تأکید زیاد نیاز نیست بلکه مقدار و حجم و اندازه و درجه مهم است. جانکندی، به اندازه یا حجم یا درجه و شدت کم اشاره می‌کند طوری‌که یا ناکافی‌ست یا به زحمت به اندازه‌ی حداقلی می‌رسد. در اینجا هم کم‌شدن درجه‌ی شنوایی معنا می‌دهد.


حموم کَله: جمله‌ی خبری است. مثلا جار می‌زدند از بلندگوی مسجد محل: توجه هاکانین امشو حموم کله. یعنی خراب است، خاموشه. پس مواظب باشین غسل گردن نکفه.


چِس‌قریبون بند دانّه: گاه آن را با غریبون املا می‌کنند. از غریب. کنایه از ضعیف می‌آید. ضعیف، سست، شکننده، شل، وارفته. اما من روی غ و ق تردید داشتم، ولی قریبون را ترجیح دادم چون مفهوم نزدیک می‌دهد! یعنی نزدیک به ضعف. سستی. باز هم روی این لغت باید اندیشید شاید هر دو وجه را ثبت کردم.


فِک: درخت بید، فکر، خیال. مخفف فکر.


گالخن:حموم گالخن. جای کوره‌ی حموم. نیز اجاق زغالی داخل حمام که حمامی برای مشتریان،چای یا آبگرم آماده میکرد. کله به معنای یه تکه جای کوچک محصور است و معنای آن، هر یک از بخش‌های تکه‌تکه شده یک مساحت است. قاعدتاً آتش و شعله آتش هم باید باشد.


پَتِک: تخته‌پاره، تخته‌هایی که با آنها سقف یا پشت بام را می‌پوشاندند.


هِلا: چوب‌هایی از جنس محکم‌تر از پتک و در ابعاد ۸ در ۱۰ در طول تا ۴ و ۵ متر که بر تیرگ و لبه‌ی کنسول خانه‌ها در فاصله‌ی ۷۰ سانتی میخ می‌کردند تا پتک روی آن کوبانده شود و حلب سر شود. این لغت را عالی آوردی در موازات پتک.


کشبِن: زیر بغل. کش (پهلو و کمر)+ بن (زیر)


جیکا: گنجشک (از بس جیک‌جیک می‌کند). در بسیار نقاط دیگر استان به آن میچکا، مچکا یا اسامی دیگر اطلاق می‌شود. به فرد حرّاف می‌گن مگه جیکا کله بخاردی؟ اصلا اسم جیکا هم همینه، پرنده‌ای که جیکه‌جیکه کانده.


پسّون: با تشدید حرف سین. ممکن است ترکیب پس+ تامون بوده، در تلفظ خمیده شد به پسّون. یک تازدن کِش شلوار بندی برای پنهان‌کردن اشیاء حتی میوه. اعتراف کنم پسون من همش آغوز بود در کودکی. پسون جا و محل دزدی هم بود جهت نهان‌کردن. لغت جون‌داری است این. پسّون شلوار برای چیزهایی عادی و پسون شورت برای دزی‌مال بود.


کَشه:بغل. روی سینه، درآغوشی. مثلاً: سازه‌خرین جویبار می‌آمدن محل: سازه خریمبی، سازه. چنگ زمبی اتنده، منگ زمبی اوتنده، کشه زمبی اِتنده. هم به معنی در آغوش‌گرفتن است و هم گرفتن دو طرف لبه‌های پیراهن، که حجمی درست می‌کردند برای حمل چیزها در مسافت‌های کوتاه. من خودم زیاد با کشه آغوز جمع کردم آغوزدار بِن.


چنگر: چنگ‌افتادن پا و شلوارلینگه به بوته، به جایی، یا کنایه از لورفتن فرد. یا کسی که بی‌جهت حرفی را باخت.


دبّه: کسی که بیضه‌هایش متورم بشه. البته بهانه‌جویی هم هست. مخصوص آدم‌های تنبل که تن به کار نمی‌دهند. مثلاً می‌گویند برو اون فارغون را بیار. نمی‌ره و بهانه می‌آوره. به چنین فردی می‌گن: مگه دبّه هستی نمی‌ری!؟ و نیز نام خیک آب هم هست.


لو: لب، لبه، نزدیک. وقتی که به معنای لب به کار می‌رود، محترمانه و مؤدبانه نیست. لب و لوچه هم معادلش است. نیز رف لو. یعنی تا نزدیک پرتگاهِ رودخانه. پرکاربرد است لغت لو. که واردش نمی‌شم.


رونکی: رانکی، بند چرمی پهن که از جلو به دو سمت زین حیوان بارکش وصل است و در پشت،از زیر دُمش و از پشت ران‌هایش می‌گذرد تا مانع سُرخوردن زین و پالان حیوان به جلو و روی گردن و سر او شود.


تلخو: تل، مخف تلخ است. خو، مخفف خواب. جمع‌اش می‌شود تلخ‌شدن خواب. اشاره دارد به کسی که خوابش کامل نشده، حالا یا از تشویش‌خاطر خود و یا از سر و صدای دیگران و یا در اثر هر متغیّر بیرونی دیگر. خیلی خودمونی‌ترش می‌شود: چکّکو. خوابش چکّکو شد.


تلکو: غوزک غنچه‌ی پنبه. بویژه برای پنبه بکار می‌ره. غوزه پنبه که پوستش هنوز باز نشده و طی چند روز در کنار منبع گرمایی مانند بخاری کم کم باز میشود. رای برخی محصولات دیگر نارس هم بکار میرود. مثل نماد غوزه‌ی پنبه است. در ابتدای گرگان. چون گرگان شهر پنبه و طلای سفید است.


زِ: مخفف زور است. اسا هی زِ بزن.  زورزدن همراه با سختی و ناتوانی زیر بار سنگین. شاید مخفف و از ریشه ی زهوار باشد. مخفف زور است. اسا هی ز بزن. البته از خانواده‌ی زهوار هم هست. مثلاً، در امتحان ریاضی، فلانی ز زد.


ماله: ابزار منظور نیست. یعنی جا. مکان. جاماله هم می‌آد. نشان. جای چیزی، رد پا یا رد چیزی ، اثر برجای مانده از شئ یا بر بدن شخص مثل جای زخم یا جراحی یا جای فشار بر بستر نرم. بستر معادل جالب آن است. وقتی با جا ترکیب شود هنوز قشنگ‌تر: جاماله. مثلاً کورک خار بیه ولی جاماله بموندسه.


جندم: به جهنم. به درک. به تشدید نون: جهنم، درک، جندم، جهندم.


نِخار: متضاد خوار. یا خار. به معنی خوب‌نبودن وضع بدن و یا حال عمومی فرد. مثل، مه تن نخواری کانده. کسالت. یا جنس نامرغوب. این دونه (برنج) نخاره.


تَسک: اگر به سکون سین منظورته، یعنی کوتاه‌قد. تسکه هم می‌گن. خیلی‌کوتاه. پِچوک.


شیش: یک چوب صاف بلند معمولاً از شاخه‌های تازه روییده مثل انار شیش. یا ترکه برای دوندان اسب.


شلپت: همان شیش ولی تاب بیشتری دارد و در مکتبخانه و مدرسه کاربرد داشت. البته در محل به آدم‌های بلندقد لاغر تقریباً دست‌وپا چلفتی را هم شلپت می‌گن. که استهزاه و سخره است.


چو: مخفف چو. ولی اشاره دارد به چوبی که به درد ساختمان و... بیاید. مثلا انجیلی‌دار چو ندارد، فقط چله دارد، ولی ملج آی چو دارد. نیز به کسی گفته می‌شود که تحرک کمی دارد: هی ته خاشک‌چو واری اسّایی چوه؟ کتک زدن،تنبیه کردن، زدن. مثلاً: ونه دله چو ونه. چو خانی؟


الوار: هم ردیف هلا و پتک. قطورتر که مابین دو سمت دیوار خانه گذاشته می‌شود. با فاصله‌ی ۸۰ سانتی. روی آن تخته و ننگ‌تیل می‌کردند پشت بام می‌شد. زیرش را معمولاً سقف‌کوبی نمی‌کردند تا میخ‌های زیاد را تا نیمه بکوبند، شقه‌ی توتم را آویزان کنند. ابعاد بزرگتری دارد که قابلیت پلور یا هلا یا چارچوب در و پنجره می‌شد.


میس: مشابه‌سازی واژه‌ی مشت است. گال‌میس دردش بیستر. نیز یک مثال است واسه کسانی که دندان‌گرد هستند و پول خرج نمی‌کنند.


سوقولمه: یک کلوخ‌مانند غذا که خوب دم نکشیده باشد. نیز لقمه‌ای در حد سه لقمه. نیز گلوگیر. سوقولمه حالت فشار با دست در حالیکه دست مشت است ولی مانند مشت‌زدن حالت ضرب ندارد بلکه از پهلو یا پشت طوری با نیرو فشار وارد می‌شود که بقیه‌ی اطرافیان متوجه نشوند بلکه فقط زننده و فرد هدف متوجه می‌شوند. نشانه هشدار و اخطار و تذکر عملی است و هنگامی که فردی حرفی یا حرکتی انجام دهد که خوشایند فرد کناری‌اش نباشد، ناگهان متوجه این فشار مشت از کناری اش می‌شود.


سرتپ: کشیده‌زدن به پشت سر کسی که صدا و غرش کند. شاید تاپ هم از تپ باشد.


کیکاک: فضله‌ی گوسفند. اما اشاره دارد به کسی که هر چه زور می‌زند، نمی‌تواند و در اثر یبوست مدفوع‌اش مثل کیکاک می‌شود.


میوه: در داراب‌کلا فقط به گلابی می‌گن میوه. شگفته!


فومئی یا فومئه: فومئی، فی مئی، فی بئی، فنی بئی، واژه‌ای برای تمسخر، تحقیر، دفع تهدید، به رخ کشیدن عدم ترس از مخاطب، و نوعی کُری خواندن و رجزخوانی کوچه بازاری در میان نوجوانان نسل ما بود. مثلا یکی تهدید می‌کرد، مخاطبش می‌گفت فومئی. یعنی تو مگه کی هستی؟! اول برو دماغتو بگیر (تمیز کن) این کاملاً مجزاست. برای رجز و شوخی و ترور شخصیت کاربرد داشت. همردیف ایوووو eyooo بود. و نیز این جمله‌ی صوتی: ها تیک بیهیییییییی..... ییی


سرتپوک: افتادن با سر به زمین. سر تو گرفتن. چخ گرفتن سر.‌ گیجی. سرتپوک همان سرتپ کنترل‌شده تر است. سرتپ نشانه خشم و تنفر بیشتر است و در سرتپوک یک فرصت به مضروب داده میشود که کارش را تکرار نکند.در سرتپوک جنبه روانی و در سرتپ جنبه فیزیکی فعل غلبه دارد.


گوش بن قار: ورم زیر گوش. شاید غار نزدیک‌تر باشد. یعنی گوش بِن باد افتاد و غار شد. درد بدی هم داشت. من البته نگرفته بودم. شاید هم گرفتم یادم نیست. اوریون. ویروسی‌ست. اوریون را چقدر زور زدم ذهنم نیامد که نیامد. سنگ مخصوص هم می‌بستند گردن تا خوب بشه. این ربطی به درمان نداشت. این کارها را میکردند برای امید دادن و آرامتر شدن و کاهش اضطراب،هر چند هدفی ناخودآگاهانه بود. نوعی باور بوده. خرافه زورش از عقیده بیشتره نزد برخی.


هخیشته: لیز خورد، سَر خورد، زیر پایش خالی شد، به دردسر افتاد. فروریختن. افتادن. لغزیدن جایی از دیوار.


بلارم: شاید بلا + دارم باشد. شاید هم بلا + روَم. یعنی فدای تو بشم فدایت بروم، بلای تو را من داشته باشم. دورت بگردم. نوعی محبت زائدالوصف. دی بلال لرها هم همین معنا را دارد. دی در لری یعنی مادر.


لقیز: مترادف لب و لغیز. پر. سرشار. لبریز. به محلی سرشور. این لوه لب و لغیزه.


رِم: تاختن، کارکشیدن، دواندن، خسته کردن، بیگاری‌کشیدن. رم کشنده. نوعی رندی برای بیگاری افراد هم هست. خصوصاً افرادی که مردم را برای کار رم می‌کشن. این لغت پرباری است.


مازکندل: کندل همان کندو ست. ماز هم زنبور و مگس. کندوی زنبور عسل.


اُتول: اتومبیل، ماشین متحرک از هر نوعش به‌ویژه مسافربَر.


آبدزدک (=پشول). بازنشر دامنه


پشول: آبدزدک، از حشرات نسبتاً درشت و بزرگتر از سوسک که زمین را سوراخ می‌کند و هویج را هم زیاد دوست دارد. در بازی‌های کامپیوتری و آتاری بعنوان حریف و رقیب بازیگر نقش دارد. آفت محصولات کشاورزی بویژه زیرزمینی‌ها به حساب می‌آد ولی لابد سوراخ‌کردن زمین فوائدی دارد. بچه‌هام وقتی کوچیک بودند با دستگاه سگا بازی می‌کردم. پشول هم در داخل بازی‌ها بود. الان انگار کمیاب‌اند پشول. جای مرطوب و‌ گلی زیست داشتند، خصوصاً در جوب اطراف حموم‌پیش یا نزدیک خاک رودخانه.


اَری: لثه. بویژه لثه بی‌دندان مثل شیرخوارها و سالمندان.


دُخله: ریشه‌اش هم داخل است. پاهای پرچیم. دوخاله، دوشاخه، تیر چوبی بلند که نوکش بیش از یک شاخه باشد یا چند خار تعبیه شده باشد و به‌ویژه برای کابل برق‌رسانی و خطوط تلفن کاربرد دارد. داخله با سکون خ هم تلفظ می‌شه. ریشه‌اش هم داخل است.


سو: سو دکته سر ره بتاشیهی. سو، سمت، جهت، کشش، شبیه، مانند، در تشبیه بچه به یکی از بستگان نسبی بیشتر بکار می‌رود. نور هم هست. نیز تمیزی. فلانی از حموم در آمد سو افتاد. ریش رو زد سو افتاد. باغ تاشش شد سو افتاد. ماشین ره بشسّه سو دکته.


یع یع: اشاره به دور. اونهاش،ببین، نگاه کن. آنجاست. برای نشان‌دادن هواپیما در آسمان هم زیاد کاربرد داشت.


اِنه اِنه: اشاره به نزدیک. اینهاش، اینجاست، اینجا رو ببین، اینو ببین.


وِسّه: بایستی. حتماً. می‌خواست، لازم بود، می‌بایست. از ریشه‌ی بایست هم هست. بسه، کافیه، تمام کن.


خوبله: خواب‌وبیدار. نیمه‌هوش. خواب‌آلود، نه کاملاً بیدار، منگ.


گوش ‌در وِن: زیر گوش. گوش در بِن، زیر در گوش، زیر مجرای گوش، صورت، تقریباً معادل دیم لَد.


دیم لَد: سراسر صورت. رُخ. چهره. مثلاً بیل‌دسته را زد ون دیم‌لَد ره خون بیارده.


چَک: کشیده، سیلی، پا. لینگ. کشیده، سیلی محکم با صدای واضح.


چوبلاخ: زائده‌ی گردو و غوزک پنبه. پوسته بیرونی خشک و چوبی میوه ها و محصولاتی که دو یا چند لایه دارند مثل پوست گردو و غوزه‌ی پنبه.


سرتاش: سلمانی و آرایشگر مردانه.


سرتاس: پیمانه برای غلات مثل گندم و آرد.


بتاش: تاش از تراشیدن است. بتراش، ببُر، صاف کن، درو کن. تاشش کردن زمین ناهموار و پوشیده از لم و لوار.


زیر: نعلبکی.


زیر دسّی: نعلبکی. زیر نعلبکی زیردستی قرار می‌گرفت که معمولًا لوزی‌شکل و از جنس استیل بود. معمولاً اون زیر را با ترشی و خاکستر می‌شستند که برّاق می‌شد.


لمه: نمد. کنایه از هر چیز کوبیده و پرس شده و مالیده و له شده.


دمج: لگدمال کن. داغان کرده، متورّم کرده، ملتهب و کلافه کرده. معمولاً از کتک یا کار زیاد و سنگین چنین حالتی رخ می‌دهد. لگد کن، زیر پا بگذار، پایمال کن، له کن. مثال: حسابی مِه پِشت ره دمج قولنجم در بوره.


دمِر:  رو به زمین، رو به زمین خوابیدن، دمرو خوابیدن.


اَنگیلی: انگولک. یک حرکت تهاجمی‌ست که انگشت به ماتحت فرد دیگر کردن است. انگولک اطلاق عام‌تر دارد و شامل انگشت به هر جای شخص یا غذا یا هر چیز می‌شود. مثلاً خورشت ره انگولک نکن.


پسخو: کمین. مثلاً دزدها پسخو می‌نشینند تا موقعیت یابند شروع به سرقت.


باد بیارده: به آدم دلیک هم می‌گن: غذا را باد بیاره. یعنی ملاحظه نکرد و همه رو چاپو کرد.


درزِن: درز زن. سوزن. از ریشه درز است. سوزن دوزندگی. درز را می‌زند.


تامون: شلوار. تنبان، تُمبان، شلوار زنانه در گویش دارابکلایی. شورت.


پسخود: پس‌مانده‌ی چای. تفاله بجا مانده از چای دم‌کشیده یا هر چیزی شبیه آن.


تَپوق: تُپق. سکندری، گیرکردن پا به لبه چیزی و بهم خوردن تعادل و در شُرف زمین‌خوردن قرار گرفتن.


پَخ: کج. مورّب. هر وسیله یا شیء پهن و صاف که از همان شئ، نوع غیر پهن هم بالقوه یا بالفعل وجود داشته باشد. مثلا معمولاً به فرش یا تخته و سکه نمی‌گن پخ، ولی به پس سر اگر صاف باشد، پخ می‌گویند چون پس سر غیرپخ هم وجود دارد.


زین‌دراز: زیرانداز. یک شق دیگر تلفظ زیرانداز. شکل وارونه و غلط لفظ زیرانداز.


پوست‌تخت: پوست گوسفند یا بز که کمی فرآوری‌شده و زیر نشیمن برای نشستن به کار می‌رود. من خودم نمی‌دانم، بستر خیلی راحتی هم نبود بازم چرا خواهان داشت و تا حدی تشریفاتی محسوب می‌شد و برای مهمان پهن می‌کردند.


پوس‌کالاه: کلاهی که با پوست گوسفند و بز درست شده باشد.


بی‌وِر: مانده، بیات، پلاسیده، شل. بیشتر برای علف و غذای حیوان بویژه واش بکار می‌رود. کالوم در واش بی وِره.


کالوم: طویله. اصطبل.


کوک‌کلاج: کلاغ. شاید هم ریشه‌اش از کورکلاغ بوده باشد و بعد شد کوک‌کلاج.


رِق: اسهالی. رقیق. رق هکده. اسهال، شلی اجابت مزاج.


تاچه: واحد شمارش توتون. یک لنگه از یک بار غلات و محصولات کشاورزی که معمولاً یک کیسه یا بسته‌بندی بزرگ است. یک تاچه گندم، جو.  در باره‌ی توتون کاربرد ویژه داشت و صندوق مخصوص بسته بندی‌های بزرگ بود به ظرفیت حدود 15 تا30  کیلوگرم.


ماچه: ماده. کنایه از آدم بی‌جَنم و ترسو و زن‌صفت. جنس ماده حیوانات پستاندار درشت مثل سگ و الاغ.


ماچ: بوسه. خاش. بوس، بوسه، خاش.


خاش: بوسه. بوس و ماچ. خوش، خوب. خودش.


تُوه: درد. توتون توه بیموهه یعنی گرم شد عرق کرد. این آفتاب توه دانّه. یعنی داغه. ریشه‌اش از مصدر تابیدن و حاصل مصدر تابش است. از ریشه‌ی تب هم هست. داغ‌شدن و سوختن وسط چیزی به علت گرما و عدم تهویه.


تِوه: تِ وِه. ته وسِ.ه برای تو، به خاطر تو.


گاله: کنایه از بو دادن. انتشار بوی بد. و نیز باغ و محوطه و تجمع درختان. مثل آغوزگاله.


می: مو.


گِسه: گیسه، پشته یا دسته ی مو.


تاسوک: کاسه‌ی کوچک. مصغّر تاس. کاسه ی کوچک.


مجمِع یا مجمه: سینی بزرگ. سینی گرد بزرگ از جنس روی یا مس یا آلومینیوم. خیلی‌بزرگش را روی کُرسی هم می‌گذاشتند و نون‌جا را روی آن قرار می‌دادند.


دُمپاش: الّک دستی. تخته‌ی بزرگ چوبی. دونه پاش، دانپاش، دانه پاش، سینی بزرگ اغلب چوبی، برای پاک‌کردن زواید از غلات یا دانه‌های دیگر از راه ریختن غلّه یا دانه درون این سینی و به طور مکرر و منظم به هوا دادن.


دَم‌بِره: دم تبر را تیز و بُرّان کردن. تیز کردن لبه داز و تبَر و امثال اینها. بِره از بُرّان و تیزکردن می‌آید. دم هم یعنی نوک و لبه.


گلِس: بزاقی که بی اختیار از دهان جاری می‌شود و آزاردهنده است. برای کنایه جنسی هم محل به کار می‌برند.


گسک: گردن‌زدن به علامت تمسخر یا اعتراض یا نارضایی.


گِس: گردن، تبعیت‌کردن. به عهده‌گرفتن. مثلاً می‌گن: من ون گاناه را گردن گِرمه.


گلغُراب: آروغ. چون از گلو مرتعش می‌شود به این نام درآمده.


کوت: انباشته. کوپا. کوفا. پر، بالا آمده. بشقاب برنج کوت هست. انباشته.


جیزلاغی: فرد قِلقلکی که با دست زدن به ناحیه‌ی کف پا و شکم و پهلو به خنده می‌افتد.


جور نکش: جره نکش، شونگ نزن، جیغ نزن. اصلش اینه دماغ را بالا نکش. هی فنی جور نکش. جور اینجا هورت هم هست یا هورد. نیز دماسّه وره.


دماسّه: گیرکرده. چسبیده، گیرکرده، دیرکرده، چفت شده، دیر کرد، چسبید. مثلاً می‌گویند: وه هم بورده دماسّه نیومهه.


تمنِه: سوزن بزرگ. درفش. گوالدوز، جوالدوز.


بوسسّه: پاره‌پوره. بوسسه بهیر. رها، بندپاره کرده، ول، هرزه، به قول سریال پایتخت: رد داده. فحش زنانه هم هست.


بوسِن: پاره کن. مثلاً طناب را، دنباله‌ی سخن و .... را قطع کن بوسِن، رها کن، تمام کن. بوسن از مصدر بریدن ریشه دارد با کمی تغییر در تلفظ.


بَییر: بگیر. بگیر، نگه داشته باش، بچسب.


بوسنهی: پاره کردی. پاره کردی،قطع کردی،تمام کردی،جداکردی


شِل: شُل، لغزان. نیز کسی که عاجز از راه‌رفتن است. شِل‌پلا یعنی پلوی نرم و غیرخشک و ‌آبکی. شل، سست، خسته، مضمحل، ضعیف. شلپنه هم می‌گن. و همچنین شل به معنی آبکی، نرم‌دست. مثلاً شل پلا. که کال نیست و راحت‌الحلقوم است. خانم‌های خانه ت این لغت را دقیق می‌دانند. مثلاً می‌گن پلا را نرم‌دست بپج.


بچا: سرد. خنک‌شده. مثل بچا پلا. چایید،سردش شد،یخ کرد، سرد. در باره هر چیز و شخص به کار می‌ره.


اُزار: آزار. آزاری، اذیت‌شده، تلخ شدن اوقات، ناراحت.


جوگ‌بازی: کولی بازی،مغلطه بازی، بازی درآوردن،گیردادن، درگیرشدنهای الکی


پوم: بادو. بادوبروت. جایی از هم محلیها دیدم که پمپ شدن هم گفته شد. در هر صورت پوم، یعنی شیرشدن، بادشدن، جوگیرشدن. بادو. باد و بروت کردن. پُخی.


پپاس: گیرکردن مدفوع در اثر یبوست شدید. یا بندآمدن آب پشت سد از بس با آت‌وآشغال پپاس گرفت. پ: یعنی پی و بُن. پاس: یعنی مانع. جمع آن گیرکردن می‌شود. لغت نابی بود.


لِشته: می‌لیسید، لیس می‌زد.


خارخاری: به زبان خوش،با نرمی صحبت‌کردن، ملایم رفتارکردن، بدون خشونت و تهدید.


خن یا خند: شیره‌مالیدن. گول زدن، فریب دادن،سر کسی کلاه‌گذاشتن،کلاهبرداری. این خن یا خند همیشه با هدف شر نیست گاهی بچه‌ها یا بیمار را با خار خاری ،خن می‌کنند تا دارو یا غذا بخورد خوب شود.

با تشکر ویژه از آقای دکتر اسماعیل عارف‌زاده