ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دِماسّی گیران
به نام خدا. سال های دور در دارابکلا دِماسّی گیران که زنان مُسن جوگی بودند، خانه به خانۀ مردم گردش می کردند هم کولک (=گلپَر) می فروختند و هم دِماسّی می گرفتند و هم گاهی طالع بینی می کردند و فال می گرفتند و کف خوانی می کردند و مثلاً می گفتند تو هشت تا زن می گیری و 18 تا بچه می آری! و زودتر از زنت می میری و چندین احتمالات دیگر را با شگرد رمّالی به خوردِ طرف می داند و خوش باوران هم یا زانوی غم می رگفتند و یا دُمپاش می زدند. از این بگذرم برم دماسّی سر.
دماسّی به زبان شهری ها یعنی چسبیدن غذا و خورده میوه ها در نای و گلو. مادران محل ما، خیال می کردند بچه های شان دچار دماسّی شدند. یعنی یا در دماغ و یا در نای و یا در گلویشان، غذا یا نان و یا جِرمی کُشنده، گیرکرده است و بچه داره خفه می شود. از این رو متوسّل به همین کولک فروشان و رمّالان و دِماسّی گیران جوگی می شدند که در محل چخ چخ می گرفتند و از این راه، پول و پَر می گرفتند، چون بچه ها را با فوت کردن! از خفگی نجات می دادند!
دِماسّی گیران به شگرد ماهرانه فوت می کردند و جرم های در کف جاسازی شده مثل پِخوی سیب (خورده ریزه ی سیب) را نشان مادران می دادند و خود را حرفه ای تمام، ناجی جان بچه نشون می دادند و تیغ می زدند و تا سه ماه آن حوالی نمی آمدند!
من، در بچگی دِماسّی گیران زیاد دیدم، ولی نه دچار دماسی شدم و نه زیر بار دِماسّی گیر، گیر کردم. بدم می آمد کسی دماغ و یا دهانم را بگیرد و با دهنش فوت کند. ایف ایف ایف.
آخه دماسّی چیزی نبود جز جمع شدن آب دماغ خشک شده (=به قول محلی ها فنی پاس در تَهِ دماغ). همین. تا لغت بعدی در پست آتی.