به قلم دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا. (۳۱۲ تا ۳۴۸)
کِره. کرهکَف: گریبان. دعوایی. کره، خره، خرخری، گلو و حلق و حنجره، خفت. کرهکف: گردنکف، آمادهی دعوا، فردِ ناسازگار. فارسی غلیظِ کِره، گریبان است. مثلاً فردی که کرهکف باشد حتی وِن کَت تَن هم کسی دست بَتوسّه بیله! جالب اینکه بتوسه معنی منفی و نفی میده. معنای مثبت و منفی بتوسه فقط با تفاوت فشار روی واکهایش، متجلی میشود. یعنی باید صوت آن را بشنوی تا بفهمی معنی منفی میدهد.
دینگن: داخل کن. دِله دینگن. مثال: کلیوچه ره دینگن دله.
مِجیک: مُژه. ریشهاش مو و موی ریز است.
پِت: چِش پت شد. شَت، دوبین. کج. تقریبا فقط برای چشم بکار میرود. لوچ و کجشدن چشم. بیحرکت و ناتوان و خستهشدن چشم. وقتی با شَت ترکیب میشود، شدت میگیرد، میشود شَتوپُت.
گالگالک: سبُک. گالگالک. البته با گال به گال فرق دارد. گالگالک مثلاً بعد از حمام میگفتند فلانی حسابی خاش تن ره تنمال بَکشیه، گالگالک شد. یا مثال دیگر: این بار یا شئ، سنگین نیست و سَوکگاله هسّه.
لیم: چرکِ بدن در حمام که به کیسهکشیدن بیرون میریزد.
پِ: پیِ ساختمان. پَلی، پهلو. دنباله. مثلاً: وچه ون پِ نشو، وِل وونی.
تِرِه: تاراندن. گوسفند ره تره کرد. راه در آن ریشه است. مثال دیگر! ماهیها ره تره هاکاردمه پایین.
تِج: درازکشیده. نعش. تیز، بُرّنده. خادر ره نعش هاکارده؛ تج بِداهه.
رسد: به نظر من رسِد با سین درست است. به معنی تقسیمکردن. چون از رسیدن یا رساندن ریشه میگیرد. مثلاً پیاز را رسد هاکارده. آغوز ره بَروشته رسد هاکرده. یعنی سهم او را به وی رساند. یا او به سهم خود رسید. واقعاً واژهی پرباری است.
صیب: تنگتاش. فشار. مثلاً شاش وه ره سیب یا صیب بیِشته. من املای آن با صاد را بیشتر میپسندم.
ویاز: کِشآمدن: گشادشدن. درازترشدن. بزرگشدن. ترکیبی هم میآد: ولویاز. نیز گَت و گتترشدن هم هست.
آبچین: البته این فارسیست ولی فارسها گویا بکار نمیبرند. آبچین چون آب توش نفوذ نمیکند یا آب را میچیند و در خود جمع میکند، گفتند آبچین. لغت جدیدی است بعد از صنعتیشدن وارد محاورات محلی شد.
نِنگ: پوستهی برنج در شالیکوبی. روبروی خونهی کلاسمل راستگو و پشت پایینتکیه کنار منزل مرحوم حاج فتحالله اعتمادیان چه فراوان بود. نمیدانم آن شالیکوبیها متروکه شد یا نه برقراره. نِنگ را طوری تلفظ میکنن که نون دوم در لفظ نیاد. این را با تیل مخلوط میکردند و ننگتیل میشد و دیوار میساختند که استحکام و چسبندگی داشت. شامل یک بخش تارهای سیخی متعدد شبیه مژگان جو و گندم هم بود که مال جو بسیار تیزتر بود و اگر وارد آستین یا پاچه میشد تمایل به بالارفتن داشت و تا بیرونآمدن، درد و عذاب و سوزش و خارش زیادی داشت. و اغلب باید لباس را از تن درمیآوردی تا از آن خلاص میشدی. به آن آز جو و چیچم هم میگفتند که تن را کُش میآورد.
سمت چپ، پوستهی رویی بینج در موقع شالیکوبی نِنگ میشود
هاخیشته: لیزخوردن ناغافلی. فروریختن مثلاً دیوار گلی. البته به معنی پاکیزهنشستن هم هست. البته من هخیشتن تلفظ میکنم و املا.
آشی، حاشی، هاشی: هاشی. شاید هم حاشی و بیشتر نظرم اینه «آشی» درسته؛ یعنی آغشتگی. پس معنی آن یعنی لکهکردن. مثلاً لباسم انارآشی شد. شاید هم ریشه در حاشیه دارد که متن چیزی را لکهدار میکند. مثلاً میگویند: اِع تِه هِم واشون جِ هاشی بیهی. قاطیشدن. البته مثال غیرمحترمانه هم دارد که این نوع مثالها جهت احیای زبان ناچاریم بیاوریم: مثلاً میگن: وَچه شلوار گی هاشی بیّه. یا میگن به کنایه، ون عقل گی آشی شد!
بِل: کاربرد حقیقیاش تقریباً منحصر برای گّراز است. دو دندان نیش خوک رشد زیاد کرده و ب عنوان شاخ حیوان بکار میرود. کاربرد مجاز به عنوان توهین و دعوا برای اشخاص هم دارد. بلی؛ بِل: دندان نیش بیرونزده. من کشف احتمالیام این است واژهی بل برای دندان آدمها، ریشه در بیل دارد. اِشکِمبِل هم میگویند. فکر کنم مافور هم بگن. نیش. البته کسانی که دندانهای ردیف جلوِشان بد چیده باشد و موجب شود لب و لوچهی طرف، کمی بیرون بزند، میگن: فلانی بل دانّه.
قونجولوک: حالتی از فروبردن سر به سمت گردن و خمیدگی عمدی فرد به حدی که انسان خیال میکند خیلی سردش است. پِروخ و پُروخ هم میگن. ممکن است ریشهی قونجولوک به واژهی کُنج هم بازگردد که حالت کنج و خمیدگی میدهد. مطمئن نیستم. بیشتر، ساختارش به سماعی میخورد تا قاعده. مثال خاطرهآمیز: یک روز یک پیرمردی به مرحوم آقای محمدعلی نبیزاده که فارسی گپ میزد، در تکیهپیش ایستاده بود گفت: چیه آقانبیزاده! پروخ زدی، قونجولوک زدی!
لب: کج. وَل را با ویلانگ جمع میبندند که شدت «ول»ی را برسانند: ولویلانگ. یا اگر کسی بد راه بره متلک میگن هع؟ ولولی راه میری؟ لب را با للوج جمع میبندند تا شدت بگیرد. این لوِهدلاقالی لبللوج شد.
هلشت: با پسوند حروم هم میآورند: حروم هلشت بیّه. یعنی حیف و میل.
رنجبرق: در محل قدیمیترها، رنجبر را رنجبرق تلفظ میکنند. مثلاً به دوستمان آقای اصغر رنجبر میگن: رنجبرق اخصر. (=اصغر)
خادش: خادش را برای خود بکار میگیرند.. مثلاً: من خادش گاجهخوارش هاکادمه.
دِوندی: کفش رسمی و مجلسی و به قول معروف پلوخوری. شاید از ریشه بستن باشد یا دو بند داشتن. با کلوش فرق دارد. دِوندی به نظرم یا از مصدر دویدن است یا از مصدر بستن. پس، شاید نیاکانمان با این تلفظ خواستند بفهمانند نوعی پاپوش است که با آن میدوند. یا بند دارند و میبندند.
مَل: چرا مَل نمیدانم. اما با آن، چیزی را گره و بند میزدند، مثل هیمه. یا انگور مل که در فارسی «مو» است و گویش ما شکست و شد مَل. مل محکمتر و استخوانیتر از لم است. برای انگور مثلاً. یا همان دیزمل که محکم است. ولی برای بوتهی تمشک و خربزه و هندوانه لم بکار میرود.
مارییم: نوج. مثلاً در دعای نفرینیه میگفتند: ون ماریم بسوزی! ریشه از لفظ مادر است. یعنی گَت. سر. مثلاً مارهی آغوزبازی. نوج جوانه است. ماریم به بوتههای تا کشندهی ریشهدار میگویند و حتی به عنوان واحد شمارش آنها هم هست. مثلا ۲ تا کهی ماریم. اینم از ریشهی مادر است. معمولاً میگفتیم: لمماکّورو. بوتهی تمش. ککماریم.
ماره: به عضو اصلی از گروه هر خانواده یا مجموعه گفته میشود که زایندگی زیاد و مستمر دارد یا درشتتر است و وجود سایر اعضا از او یا وابسته به اوست. مثل همان آغوزماره یا دُمل و کورک که تا ماره خارج نشه رفع نمیشه. گروه زنبور یا مورچه یا مار و خوک و خرس و... ملکه و یا ماره دارند.
للمباز: چرا للمباز گفتند نمیدانم. سنجاقک. شاید کوچک است با لل نام برده شد. لل همباز. لل انباز. شریک و شبیه لل. اما بزرگتر از لل.
رِخ: لیز دادن. تکون دادن. مثل رِخ دادن چرخ لاستیک در تپهها. رخ با تلفظ بَم به معنی صدا هم هست. رخ صدا کرد.
لِر: لر کنایه از لُر است که زبان مارا متوجه نمیشه. لِرچَپّون هم میگفتند که توهین به چوپانان حساب میآید.
لوب: لوب ، له. لِش. گاهی لاب و لوب با هم بکار میره. فلانی کلّه لوب بئیه.
لاخ: سوراخ دندان. شکاف دیوار.
لِخ: لخ، سست و شل. مثل پایه پرچیم یا پرچین یا همان دندان. هرز شدن.
لخِه: لخه، هرزه که تقریبا منحصراً برای جنس مؤنث هرزه بکار میرود. فحاشیست. لخه علاوه بر این مورد، یک جملهی خبری هم هست. لخ + ه = لخ هست. ه: یعنی هست. مثلاً این پاها و پایه لخه. یعنی شل است. لرزه دارد. این هم از هنر گویش مازنی است.
غِل: قِل دادن یا قل خوردن. سُر دادن اشیاء. من با املای غِل یعنی غلتیدن درستتر میدانم..