فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها، خاطره‌ها، بازی‌ها ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

لغت داراب‌کلا از 903 تا 1100

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های 903 تا 1100 )


پِشت زیک: یک نوع حلوا که چون رنگش شبیه پرنده‌ی سینه‌سرخ است که در گویش محلی زیک نام دارد و بیشتر برای چای‌خوردن به جای قند مصرف می‌شود. یا تفنّنی درست می‌کنند. حلوایی بومی که با کنجد و شکر درست می‌شود. خیلی هواخواه دارد. ولی برای برخی جذاب نیست و به جای آن به سیوحلوا علاقه دارند. یا اسبه‌حلوا.

گج گمرا: گیج و راه‌گم کرده.

آسمون غار غاره: رعدوبرق. البته آسمون غُره هم می‌گویند.

ته تِک دور: یعنی دور لبت بگردم که سخن حق را گفتی. قربان دهنت که چنین حرف درستی زدی. تأیید کامل سخن کسی.

جرِب: جوراب.

بَمِرده: هم مرد. فوت کرد. هم مردار. بستگی به طرز بیان دارد.

وا: باد. گشاد. باز در برابر بسته. مثال: بور خادر ره وا هاده گند در بوره! دررفتن. او وا داد. خراب کرد کار را.

خالیک: آب دهن. خدو. تُف. خالیک قورت دنه. یعنی چشمش به غذا است.

لیفا: مثل فییه از چوب است، ولی یک شاخ کج دارد. تک شاخه است. از جنس چوب سبک است. برای خرمن و جمع‌آوری علف هرز یا هوادادن علوفه. شکل مثل r انگلیسی است. عکس زیر:


لیفا: عکاس: دکتر عارف‌زاده


اع خاک بر سری: جمله‌ای‌ست با حالت تلنگه به نشانه‌ی افسوس، تأسف. خاک بر سرم! نیز:  ناتوانی. بی‌عرضه هستی.

روس سوخته: روح سوخته. نفرین علیه‌ی کسی که بد کند. روحش بسوزه. نابود بشه. وجودش بسوزه.

خامیر: خاموش. فروخفته. از خامی می آید. کم‌جان. کم رمق. آخرای آتش.

سُخته: سوخته. زغال‌شده. جیزشده. سوخته‌ی تریاک.

خارد و خامیر: درب و داغون. زدن تا حد زیاد. له و لورده. شکسته. ریزریز شده. خُرد و نرم شده.

جا دکون: بریز داخل بشقاب. پلا ره جا دکون. غذا را بکش. هر چیز را در جایش بریز.

حِورستی: غاپیدی حسابی. حوردی یا هوردی حرکت‌ها همه کسره. زدی. کوبوندی. کوبیدیش.

اوممسن: اون وقت. آن موسم. آن هنگام. آن دوره. آن زمان. و نیز یا اسم «محمدحسن» را به محلی صدازدن.

سیمکاکورَک: دُمل چرکین. کورک یا دمل دردناک عفونی سفت.

مه چش اوه نخاننه: امیدوار نیستم که از دست فلانی کاری صورت پذیرد. ناامیدی. مأیوس. امید ندارم. انتظار ندارم. احتمال چندانی نمی‌دم.

کت سولاخی: یا کلسوراخی. کَت یعنی دیوار. روزنه. شکاف دیوار برای پاییدن کسی یا سرَک کشیدن. روزنه ای در دیوار به اندازه‌ای که بتوان طرف دیگرش را دید یا دید زد ولی از طرف دیگر متوجه تماشاگر نمی‌شوند.

وره مغِز دکته: مبتلا به مرض شده و مگس اونو گرفته. متعفّن شده. از فرط ماندن فاسد شد.

گر بیته: کُرک و پشمش ریخته. گری گرفته. گری بیماری پوستی حیوانات و عاملش نوعی انگل پوستی ریز است از خانواده گال و جرب. باعث خارش و ریزش مو و کنده‌شدن لایه‌ی پوست می‌شه.

کورماز: مگس. از بس کوره هر جا می‌نشینه!

غاتّیک: غُده و گره‌ی بافتی.

آردکرکود: یا آردکل‌کود: شاید هم تلفظی دیگر. نوعی خوراکی که با آرد و روغن و زردچوبه درست می‌شه.

سُخته: باقیمانده‌ی تریاک کشیده.

موشی: نوعی چراغ برای روشنایی در قدیم. نوعی چراغ روشنایی قدیمی که با نفت یا پیه کار می‌کرد.

گَلی: گلو. حلق.

شیرگلی: بالاآوردن شیر توسط بچه. گلو را تر کردن. نرم کردن حلق.

خاشکه‌گلی: بی‌آب و خشک‌شدن گلو. گلوی خشک. تشنه. آب یا مایعات نخورده.

اَیی: عئی.دوباره. بازم. بعداً. مِن بعد. دوباره. باشه بعدها. 

‌ونگ و وا: صداکردن. داد و بیداد. داد و آواز. بانگ و صدا.

فییه: پارو تخته‌ای برای جداکردن پخو از جو و گندم.  وسیله‌ی چوبی پارومانند برای جمع‌آوری و تمیزکردن غلات و خرمن.

دسبراز: دست بالا کردن. از حالت نشسته روی دست به حالت نیم‌خیز بلندشدن و گردن و سپس دست را به قصد برداشتن چیزی دراز کردن. دست به راست. دست بلند.

سر به کاری: همباز. سر و کار داشتن با هم. ارتباط متقابل داشتن.

دست نکن، کار نداره: آدم ضعیف. هر آن مردنی. حساسه، ضعیفه، شکننده است.

زاززازی: به زور و سختی. به‌سختی. بازحمت. با رنج و مشقت. مثلاً: من زارزاری پول جمع کردم خونه و ماشین بخرینیم، ته همه را تش بزوهی بوردی!

قابضی! : از قبض و قابض جان می‌آد. گیرنده. مگه مفتّشی؟ به تو چه مربوط؟ مسئولی؟

یارو دانّه: کسی را می‌خواد. همذات دانّه. نوعی خیانت زناشویی می‌کنه، با فرد دیگری رابطه نامشروع دارد.

شِطون: شیطان. شیطون. بازیگوش، ناقلا، شرِ، بدکار.

شَتونگ: دو بین. لوچ. چشم‌چپ، چپه. چشم معیوب که اشتباه می‌بیند.

قیلناهار: قبل از ناهار چیزی خوردن. غذای اصلی میان روز. ناهار امروزی. قلیون و ناهار هم هست. مخفّف ناهار به علاوه قلیان است. ابتدا تصور می‌شد قلیان مفیده.

دار هایته: زیاد شد. فرا گرفت. پِر بیه. دوش هایته. مثلاً زیزم اما ره دار هایته.

رِد دوندِسه: وه ره کینگ بکشیه بَورده. به زور او را بُرد.

پچّیم په: کناره‌های پرچین. پی پرچیم. کناره‌ی پرچیم. پشت پرچین.

دره پِه: اطراف رودخانه. حریم رودخانه. کنار رودخانه. لب رودخانه.

سِس:  تُرد. بی‌بنیه. سست. اشکن.

را دَکف: راه بیفت برو. حرکت کن. شروع کن. بُور دیگه. مثلاً حیوانی با گسیختن یا کشاندن افسارش، صاحبش را به وضع ناهنجاری به دنبال خود بکشد. رم کردن حیوان در حالی‌که شخصی را دنبال خود می‌کشد.


رد کانده: می‌افتد. نیز رد می‌کند، پس می‌زند. می‌گذراند. سپری می‌کند. عبور می‌کند. جان سالم به در می‌برد. می‌افتد. کفنه پایین.  افتادن با تلفظ رت هاکاردن معنی میدهد نه رد. مه کمر رت هاکارده. دار چله همون بالاجه رت هاکارده دکته پایین. همان انداختن و افکندن و بر زمین زدن می‌شود.


شِرت: پخش و پلا. پرت کرد. پهن کرد. شرد. پاشیدن. پاشاندن. پخش‌کردن. ریختن و پرت کردن.


مه دل شرت بزوهه: یعنی دلم به من خبر داد. آگاه‌دل شدم. دلم رفت. دلم به آن شک کرد. به دلم برات شد. دلم حدس زد آن حادثه یا نوید را.

 

تا چک دکته: هی دمادم. چک هم زمان است در اینجا و هم شک. به محض کوچکترین چیزی. زود. هنوز هیچی نشده. تا مسئله کوچکی پیش بیاد.

 

دم تولّه: همراه مزاحم. فرد اضافی همراه کسی. فردی که چسبیده و دنبال کسی برود. مثل توله‌ای که دنبال مادرش می‌ره، طُفیلی.

 

چَکّه: ون دیم چَکّه بیّه. یعنی لاغر و نحیف و فرو رفت. کف‌زدن. دست‌زدن. شادی‌کردن با دست. این معنا با کف زدن همخوانی دارد: لایه‌ها یا اجزای یک دستگاه یا عضو به هم می‌چسبند. دو دست به هم (با صدا) می‌چسبند و لایه‌های پوست از لاغری به بافت‌های زیرشان می‌چسبند.

 

مَما: غذا. پلو. برنج پخته‌شده.


مَمه: شیر پستان مادر را ممه می‌گفتند. چون از مادر تغذیه می‌شه.


مِما: مامای زن برای زاییدن. ماما. قابله.

 

پیس مما: غذا نیس. غذا تمام شد. پلو تمام شد. غذا تمام شد.تمام شد،دیگه چیزی نیست و نمانده. پلو یا غذای خوشمزه. کاربردش برای ترغیب بچه‌ها به خوردن غذا. مما برای پلو و برنج پخته شده بکار می‌رود و برای نان بکار نمی‌رود ولی پیس‌مما که به معنای تمام‌شدن مما است مجازاً برای هر چیز از جمله پلو و نان و میوه و خلاصه هر چیز حتی پول و ..... هم بکار می‌رود. مما، مستقلاً برای نان به کار نمی‌رود. در لغت مَما وقتی به بچه می‌گوییم پیس‌مَما، این شامل کُلیتِ غذا می‌شود، چه نون باشد و چه پلو. مثلاً داخل چای شیرین به قول محلی: شیرین‌دار، نون می‌ریزند وقتی که تمام بشه و بچه همچنان منتظر لقمه‌ی بعدی باشد، با زبانی نرم و با تلِنگه می‌گن: پیس‌مَما. پیس‌مَما. ولی به تنهایی شامل نان نمی‌شود.

 

بسم‌الله: با لحن خاص برای تعارف غذا. برای تعجب از حرف و کار کسی. برای شروع حرکت. برای آغاز یک مسابقه. عجیبه. عجب. دوباره فکر کن، واقعا!؟

 

لااله‌الا‌الله: (با صوت شگفتی) یعنی عجب کاری. عجب حرفی. یعنی چه؟ هیچی نگم بهتره. در واقع با این عبارت می‌خواهد حرفش را عوض کند تا آرامتر شود بدون آن که موضوع را پذیرفته باشد.

 

اینگننده: یعنی زمین‌گیر می‌کند. مثلاً این مریضی وره اینگننده. این ستم وره اینگننده. می‌اندازد، می‌گذارد،

 

دِم دِنه بِنه: می‌اندازی زمین، احتیاط کن. می‌اندازد زمین، پرت می‌کند پایین.

 

آ گودوش: صوتی جهت آغوش‌کشیدن و ناز. برای مسخره هم هست گاهی با لحن خاص. نازی، چقدر خوشگله. واژه‌ای معمولاً زنانه برای نازکردن.

 

رَگ: هر بند از بنایی دیوار. رگه. رج. رجه. ردیف.


رِگ: ریگ. ماسه. شنِ ریز.

 

وِ: وی. او.


بیزباز: بازی با بچه. پیشواز، استقبال.


شِن: شن و ماسه. شنگ.حیوانی درنده و گوشتخوار در حواشی رودخانه‌ها مانند سمور که شب دنبال شکار می‌رود. شبیه  سگ آبی. شاید هم سمور آبی.


هکته: افتاده. زمین‌گیر شده. ناتوان. افتاد. زمینگیر شد. خانه‌نشین شد.


چش ره جا دینگومه: ون چش زهره (چش زله) ره بیتمه. ترساندمش حسابی.


پِره: پر است. باسواد است. پر است، فراوان است، آنتریک و تحریک شده است. مخش را زدند.

 

گی بو گلی بیّه: سر ته. وارونه. آویزان. به غلط‌کردن افتاد، بیچاره شد. زندگی بر او زهر شد.

 

بریم: بیرون. ظاهر. رو. حیاط. خیابان. متضاد داخل.

 

آب‌چک: کونسول خانه. کانسول. آب چکان بام،حریم ریزش آب از بام منزل، کنسول پشت بام سقفهای شیروانی.


کونسول: لبه‌ی بیرون‌زده از هر بنا و ساختار. پیش‌خوان. باران‌گیر خانه.

 

تلِخ: جا خوش کرده. آدمِ مزاحم. لفظ غیرمؤدبانه برای شکم.

 

تلخِن: چاق. بی‌ریخت. شکم‌گنده. شکمو. پرخور. شکم بزرگ. گت بطین.

 

سر اینگن: چوب افقی روی شیروانی خانه. جاگذارنده. برجا گذارنده. ناقص کار. جوساز.غلو در نقل قول.


دوش هایته:  فراگرفتگی. سرهائیته. پرشدگی. محاط کامل.

پلخ یا پلق: فشار محکم. هول‌دادن.محل مثلاً میگن: هول هاده. یا هول هاده در واز وونه. پلق هاده وه ره. مثلاً فلانی فلانی را پلق هداهه.

پندیر: پنیر. شکل غلط ادای واژه‌ی پنیر.


گردن گنّی: به گردن می‌گیری. زیر بار کاری رفتن و تاوان آن را پذیرفتن. ناشی از باور مردم به روز بازخواست و رستاخیز است. مسئولیش را می‌پذیری؟ متعهد می‌شی؟ متقبل می‌شی؟ لابد یادتان هست در بچگی در مواقع چالش و کشمکش بر سر مالکیت، فرد مغلوب چنانچه همچنان حق را از آن خود می‌دانست، دو انگشت کوچک هر دو دست را کنار هم جفت می‌کرد و مختصراً با نوک زبان تر می‌نمود، سپس با یک حرکت سریع، دور گردن فرد غالب و پیروز را مثل پرگار با رسم نیمدایره به وسیله‌ی هر انگشت از پشت گردنش شروع و به جلوی گردنش ختم می‌کرد تا یک دایره کامل دور گردنش در هوا رسم شود و در پایان می‌گفت ته گردن تا قیامت؟ آن خالیک حکم طوق بر گردن بود. حتی سر نازلترین بازی‌ها هم این کار را صورت می‌دادیم.


تِه گردن: به گردن تو. یعنی تاوان این کار را خودت باید پیش خدا پاسخگو باشی. گردن در اینجا به معنی پذیرفتن است .به گردن تو، گناه تو. خوب و بدش با تو.


چم: هم به معنای شیوه و شگرد است که با چم و خم می‌آید. هم به معنی جوربودن با کسی است. مثلاً مره چم هسه با فلانی رفق هسمه. یا مرا چم نیه شم سره بخواسم.


چمی: نوعی حشره ریز که در لانه‌ی مرغان می‌افتد. مثلاً کالی‌دله نشویی ته ره چمی کفنه. شپش یا یکی از انگل‌های حیوانی پوستی دیگر. مثال: کِرک‌کالی دله نشویی وچه، تِه رِه چَمی کفِنه. چمی هم نوعی انگل یا حشره است که هم‌سن و سال‌های ما ده‌ها بار رفتن کاه‌بِن مِرغانه گرفتن و چمی افتادند که بدن خارش و کوش می‌آمد.


حروم‌هلِشت: هدری. نادرست. تخریب. بی‌فایده. زائل. فنا. پایمال.


ونه آمپر بزوئه بالا: به اوج ناراحتی و عصبانیت رسیدن و از کوره در رفتن، از دست دادن بردباری در هر زمینه.


درازقوا: واژه‌ای معادل لولو و یک‌سر دِگوش. برای ترساندن و یا آموزش احتیاطی بچه‌ها که مراقب خود باشند. معنای لغوی‌اش: کت بلند. کسی که کت بلند پوشیده.


زلف: مو. موی بلند. زلف. پشته‌ی مو. گیس.


واشون اوه اتا کیله دله نشونه: آبشون توی یک جوی نمی‌ره، با هم نمی‌سازند. با هم جور نیستند. اخلاقشون به هم نمی‌خورَد.


پالونه: برای قنات و چاه. کلافهای بتونی خمیده که برای پیشگیری از ریزش، درون چاه یا قنات یا کانال‌ها به کار می‌برند. مانند پالان اسب قوس دارد.


لینگ‌چَک: پشت پای کسی را غافلگیرانه زدن. پشت پا انداختن کسی به شوخی تا جدی که تا تعادلش را از دست بدهد.


دس بِنه کفِنه: می‌افته زیر دست. مغلوب می‌شه. توی دست و پا نیفت. مانع کار نشو. مزاحم کار نشو. هم به کسی که وشیل کانده خود را می‌ره دور و بر افراد.


چوپِل: و پل چوبی بر روی رود یا جوی آب.


پِشتل: پشتل نوعی پرنده است اندازه‌ی گنجشک. چون پشتش تیره‌رنگ است، شده پشتل. خوردنی هم هست، بر خلاف زنجیلک یا زنجیرک.


وه رِه درِه: سر ِ دعوا داره. دلش دردسر و دعوا می‌خواهد. دلش پره. عقده و کینه و مسایلی در درونش هست که دنبال بهانه می‌گردد.


کوروچّه ‌کوروچّه‌: یا قروچه قروچه، صدایی که از خوردن خوردنی‌هایی مثل آلوچه و سیب سفت و ... پیدا می‌شه. هم صدایی برای رام‌کردن اسب و یا نزدیک کشاندن اسب که تقریباً می‌خواد رم کند.


اِسخاط: اسقاط. اسم خاد. همینجور خودش اسما (اسمن) هست. شل. سست. لرزان. الکی. مثلاً ته همطی اسخاط مگه اونجه اسابیی که ته برار بزونه. تماشاگر. بی‌عرضه.


سر خاد: خودسر. خودسرانه. بی‌اجازه کاری مرتکب‌شدن.


موروک موروک: صدایی که از خوردن چیزهایی مثل قند، مغز و ساقه کاهو، هویج و .... ایجاد می‌شود که بعضی‌ها حساس‌اند و می‌گن ریکا انده موروک موروک نده. موروکه موروکه هم می‌گویند.یعنی مؤنث ادا می‌شد. خصوصاً موقع خوردن رندی برشته: وه هی موروکّه موروکّه صدا دنه خانّه.


توره: مخفف توبره است. معمولاً پارچه‌ای از جنس سخت. دو مدل دارد. دو قلو و تک قلو. تک برای آخور سیار حیوان مصرف دارد اما دوقلو برای درویش‌های دوره‌گرد. محفظه‌ای است برای جمع‌آوری. از ملزومات ضروری خانه‌هایی است که دام دارند.


تور: هم یعنی ابزار نخی صید. هم به معنی رندی. هم تبر هیزم. نیز آدم کم‌توجه و کم‌حرف است که هر چی بگی اون فقط کار خودش را می‌کنه و راه خودش را می‌ره و با دیگران ارتباط گرمی ندارد و بیشتری توی خودشه. به چنین آدمی می‌گن فلانی تور هست. الان می‌دانم که چنین شخصیتی زمینه‌ی اوتیسم دارد. یک بیماری روانی است. درخودمانده. ژنتیک نقش دارد. از بچگی ارتباطش ضعیف است. سرد و کم حرف. ارتباط چشمی حتی با مادرش ندارد و چشم برمیگرداند.در برابر پرسشها مرتبا یک حرکت تیک مانند نشستن و پاشدن متوالی انجام میدهند. هوش پایینتر است. تشنج و برخی بیماریهای جسمی دیگر در اینها بیشترست. شانس بزه بالاست. نیاز به درمان درازمدت دارند. اگر ندانی،رفتارشان خون آدم را بجوش می آورد.


خارخاری: خندکردن. آرام آرام. لس لس ذهن کسی را با خود همراه کردن. اندک‌اندک.


دیم‌لت: صورت پهن. لد یا لت .شیب و تپه و سربالایی. دیم: صورت. رو. رخ. ناحیه جلوی گوش تا لپ و لبه فک تحتانی.  جایی به اندازه‌ی حدود کف دست.


مارِک مارِک: از ریشه‌ی مار و مادر است و با زبان نرم و نرمی مخاطب را سر کل  می‌آره. یا حیوان سرکش را رام می‌کند.


کوش: خارش.


مَچ مَچ: صدادان در خوردن غذا.


موروخه موروخه: مثلاً حمله‌ی گله‌ی ملخ یا حشرات به خانه و مزرعه که به علت برخاستن صدای وز وز و صدای بالشان می‌گفتند اینجه ملخ موروخّه موروخّه کانّه. اشاره است به هجوم و انبوه ملخ.


کُلِه: خشک. بدون نرمی و خمیر. مثل نان خیلی‌برشته. پوسته‌ی خشک. وقتی دست کورک می‌زد و زیاد جراحت می‌شد و سپس رویش سلول‌های پوست می‌مُرد، می‌گفتند کُله زد. نیز سر کسی زیاد کچلی داشت، گاه، کُله می‌داد و طرف دائم سرش را می‌رکید. باقیمانده‌ی نون تنوری بر دیواره‌ی تنور خانگی که برشته می‌شد و تقریباً می‌سوخت و خوردنش مزه داشت.


گگِه:  برادر. داداش. اخوی. همچنین به صمیمی بودن بیش از حد هم می‌گن.


دِدا: آبجی. خواهر . دده.


نِنا: ننه. مادر. مامان. والده.


بَوا: بابا. پدر. والد.


خالشی: شوهر خاله.


خارچی: چیز خوب. یه چیز خوب. حرف خوب.


جا بدا:  پنهان کرده. مخفی کرده. قایم کرده. در جایی که فقط خودش و افرادی‌که او تعیین کرده، می‌دانند. چیزی یا سخنی را نهان‌کرده.


سرخاد: مختار. آزاد. مستقل. سرخود . رها. خودسر.


پیچاک: چابک. فردی که بسیار می‌پیچد. ورزیده، قوی. واژه‌ی پیچ در این واژه مهم است.


زیوار: یا زوار. تنهایی. مالکیت منحصر یک فرد بر ملک و شیئ. جداکردن انبازی قبلی. فلانی خاش زمین و کشت و کار ره زیوار یا زوار کرد. در واقع متضاد همباز و انباز و شریک است. از لغت‌های اصیل و شکوهمند بود. ذهن من خلجان نداشت. با آن‌که زیاد بکار می‌بردیم خصوصاً موقع مثلاً آغوز چینی و پنبه‌چینی و بازی‌های اشتراکی.


ویشت بکارده: ویشت یعنی به‌سرعت. سریع در رفت. مثلاً اشنیک ویشت بکارده در بورده. فلانی نال‌پیش جه ویشت بکارده غِب بیّه. شاید شبیه لغت فرانسوی ویراژ باشد. لغت نابی است. پرکاربرد. متلک هم هست. ویشت کانده در شونه.


شریک: البته ممکن است همزمان صفت هم باشد. نخی که نازکتر از طناب باشد البته به طناب‌های خیلی نازک هم گفته می‌شود.جالب است شریک چون با چیز دیگر شرکت می‌کند شریک است. مثلاً با توتون شریک می‌شود. خود واژه‌ی شرک در برابر توحید یا احَد، ناشی از همین شریک و شرکت است. این لغت شامل کسی که افتاده شود و در جایی بیفتد و لاغر و نحیف گردد هم جاری‌ست. فلانی شریک هسه اونجه کته. یعنی بی‌حال و زار. یا ته چه وه شریک بیی حرف نزندی؟ تشبیه فرد لاغر مفرط به شریک و نخ، بیشتر به جهت و به علت کاهش قطر بدن اوست. همان طور که می‌گویند خاشکه چو بئیه. به عبارت دیگر: شریک نخی از جنس کتان به ضخامت چند میلیمتر است و کاربرد عمده‌اش برای خشک‌کردن توتون و بستن سر کیسه و نیز به معنی از حال رفته و دچار ضعف جسمی شدید شده است که در اصطلاح می‌گویند شریک بیه. همچنین مانند کاربردش در فارسی در مال یا کاری سهیم بودن است؛  مثلاً واشون با هم شریک هسنه.


رمِت: رمِت مخفف رحمت است. رحمت. رحمت الله. . نام مردانه است. لطف. مثلاً: خدایا رمت را برسن. نام باران و برکت هم هست. مثال بسیار رایج: خدا شم اموات ره رمت هاکانه. حقیقتاً از معدن غنیِ زبان محلی دارابکلا هر چه بیشتر استخراج می‌کنیم توره‌ی لغت و واژگان پرتر بازگردد زیرا این کان و مخزن ثروتمند است.


پِر کانده وه ره: تحریک می‌کند. آنتریکش می‌کنه. پُرش می‌کنه. با سخنانی، ذهنش را برای کاری آماده می‌کند. فریب می‌دهد. شست‌وشوی مغزی می‌دهد.


وره ره اینطی نشه! : این‌جوری نبینش. به ظاهرش نگاه نکن. (درون و باطنش خیلی چیزها بیش از ظاهرش دارد). تواناییش را همین‌قدر نبین، بلکه خیلی بیشتره. نیز کسی که الکی خودشو جلو می‌اندازد و یا خودعقل‌ِ کل‌پنداریی داره می‌خواهد خودی نشون بده.


هِدی هِرشا: چشم و هم چشمی. رقابت. از روی رفتار همدیگر تقلید کردن.


وره سر مرگه ! : انگار موقع مرگش فرارسیده. مثل اینکه می‌خواد کشته بشه. مرگه وره کانده.


شپِل: سوت بلند دهانی بدون کاربرد دست یا با کاربرد دست و متفاوت و بلندتر از شیشم.


شیشم: سوت دهانی و حتماً بدون کاربرد دست است و فقط با غنچه‌کردن لب‌ها تولید می‌شود. در شپل دو لب‌ غنچه نیست.


گلِن: یا گلند: دور. جای پرت برای دور ریختن چیزهای به درد نخور. هع دمبِده گلن. بنداز دور. البته دوری که زیاد دوردست باشد. جای دور. گلند از مناطق ترکمن صحراست. از حدود صد سال پیش به آن طرف به علت بی‌توجهی و تبعیض شدید دولتهای مرکزی بر علیه‌ی ترکمن‌ها، متأسفانه برخی‌شان ناچار راهزنی کاروان‌ها را می‌کردند. شاید گلند، گردنه و جای مخوفی بود ضرب‌المثل شد.


هر که برنده بیّه، شاه: هرکس بَوردِه شاه هسه. عالی‌ترین جایگاهی که می‌شد تصور کرد را برای برنده‌شدن شرط می‌کردند تا بازی‌های کودکانه جدی‌تر گرفته شود و هیجان بیشتری ایجاد شود.


مه چش فرق نکانده: خوب نمی‌بیند که بشناسم. خوب نمی‌بینم. چشمم تار می‌بیند. چشمم دید درست ندارد.


پشتیم پلی: زیر و رو. پشت و پهلو. پشت و رو شدن. این پهلو و آن پهلو شدن . زیر و رو کردن یا شدن.


دِ تایی: دو نفره. دوبله.


ظُر: همان ظهر هم که یعنی آفتاب پُشت می‌افتد و سایه لس‌لس به سمت خَمیدگی می‌رود. ظّر بایتنه؟ یعنی اذان ظهر را گفتند؟


دفرازن: چوب یا درپوش یا اشیاء را به جایی تکیه‌دادن. معمولاً هم  کمی کج و مورّب می‌گذارند.


پِراز هادِه: از همان ریشه‌ی لغت دفرازن است. یعنی کج کرد و تکیه‌اش داد. دراز کرد. به فرد قرین‌السریر که در بستر بیماری هم گرفتار باشه، این لغت به کار می‌رود. گاه هم فردی را که انگار به احتضار افتاد و قبله گذاشتنش هم شامل می‌شود.


هزِن: بزن. بذار که معلوم نباشه. ویژه‌ی درپوش دیگ است. اما ممکن است جای دیگه هم ظهور داشته باشد. کاربردش کمی دوپهلوست و گاهی باید احتیاط کرد و جمله‌اش را باید کامل گفت تا برداشت بد نشود. مثلاًَ اتا نون هاده این آغوزخارش دله هزنم؟ پس معنای آغشته‌کردن و فرو بردن در چیزی می‌دهد که گاهی تعبیر دیگر هم ممکن است.


کلبنکبیر یا کلونکبیر: اشاره دارد به یک لغز خشن نسبت به دو یا سه نفر مرد که تنبل هستند و کاری ازشان ساخته نیست.


مِزّیر: به کسانی گفته می‌شود که می‌رفتند بیگاری. یا بیغاری. مزدبه‌گیر بودند. شاید مخفف مزدور یعنی مزدگیرنده هم باشد. همچنین به پسری اطلاق می‌شود که کمال جسمی رسیده باشد و قادر به درآمد و کار باشد. نیز باید خود را از محفل زنان جدا می‌کرد چون قوه‌ی تمیز یافته بود. کسی که به اندازه‌ی قد و سنّش کار یا رفتار نمی‌کند، این لغز نثارش می‌شود. مثلاً پسر گُنده‌ای که با بچه‌ها بازی می‌کند و آنها را می‌زند. به عبارت دیگر: مزّیر معنی لغوی‌اش مزدبگیر است که به این معنی استفاده نمی‌شه. و در اصطلاح به معنی جوان نیرومند، توانا و کاری و نیز پسربچه‌ای که از نوجوانی درآمده و وارد دوره‌ی جوانی شده و می‌گویند دیگه مزیر بیّه.


ماچکِل: همان مرماشکِل. به مارمولک می‌گن مرماچکل یا مرماشکل ولی بسیاری از افراد قدیمی فقط میگن ماچکل. مر ماشکل هم یعنی شکل آن مانند مار است. شبیه مار.


چنگک: چند شاخه است. چوبی و فلزی هم رسم شد. پنچه دارد.


شال: مخفف شغال. نیز شال‌گردن.


ریک: خنده‌ای که لثه و اری می‌زند بیرون. ریک به چهره‌ی فرد هم اطلاق می‌شود که بیشتر دهن و کتار را شامل می‌گردد.


بالِسکنی: قسمت بازویی دست از کتف تا ساعد. آرنج. بال یعنی دست. اسکنی هم به نظرم ریشه در اسکلت دارد. برخی هم فکر می‌کنند قسمت فوقانی دو سمت بازوست که نادرست است.


کلَندوش: دوش‌په که بچه را کلن‌دوش می‌گیرند. پشت گردن.


سازه: جارویی که از جنس بوته است. چون خانه را با آن تمیز می‌کنند سازه نام گرفت.


رسِن: مخفف ریسمان. اغلب پنبه‌ای.


کلَک: نوعی دروازه‌ی ورودی باغ و حیاط با دو پایه‌ی پنج طبقه و پنج چوب بلند و صاف که به صورت افقی و عرضی لای آن پایه‌ها می‌رفت. دیگر کمتر دیده می‌شود.جالب این‌که کلک بساطش از سردرگاه منازل جمع شد (هرچند هنوز در باغ‌ها کاربرد دارد) اما مفهوم زیبای کلک‌سر، کلک‌سری بر اساس ریشه‌ی کلک باقی و جاری‌ست. مثلاً شم کلک‌سر خله آدم جمع بینه! خوَر موِری هسه؟! و یا این مثال: ون کلک را باید کَند. به روضه‌خوان که زیاد کش برود می‌گن: جان برار تموم هاکون کلک ره بکن دیگه. به عبارتی دیگر: کلک برای بستن محل رفت و آمد خونه یا زمین چند چوب را که ضخامتش به اندازه‌ی ساق پا است به طور موازی و تا ارتفاع تقریبی یک و نیم متر قرار می‌دهند و دو سر این چوب‌ها از دو طرف روی پایه‌های مخصوص قرار می‌گیرد به این سازه که در حکم دروازه می‌باشد کلک می‌گویند. همچنین معنی دیگرش حُقه، نیرنگ و نیز پایان‌بخشیدن است معنی ویژه‌ی کلک طلاق است ون کلکه بکن یعنی این خانم را طلاق بده.


کلک. باغی در اوسا. عکاس: جناب یک دوست


کلک‌سری: قربانی‌کردن حیوان یا مرغ پای کسی در پیش دروازه که کلک هم می‌گویند که با نرده و چوب درست می‌شد. قربانی‌کردن حیوان در آستانه‌ی در منزل به مناسبت‌های گوناگون جشن، مثل عروسی، بازگشت از مسافرت و زیارت و ادای نذری. که البته برخی با دلسوزی به حیوان مخالف این کار هستند و آن را به نوعی حیوان‎‌آزاری و کودک‌آزاری و کاری غیرضرور می‌دانند. مردم هم سعی می‌کنند کمتر در ملا عام چنین کنند. خودم هم اساساً با کشتن حیوان در ملا عام مخالف سرسخت بوده و هستم حتی روز عاشورا. که الحمدلله مدیریت شد و نذری‌ها در یک منزل قربانی می‌شوند.


لُش: پیشرفته‌تر از کلَک و شبکه‌بندی‌تر از آن. و گاه دارای لولا برای بازشدن کلک از آن رو کلک است که سرهای چوب به کل هم می‌روند. لوش لولای چوبی و شاخه‌ای دارد و باز و بست می‌شود ولی کلک همان طور که می‌دانید ثابت است و برای عبور از آن باید آن چوب‌های عرضی را برداشت و رفت.


دسچال: هم چاله‌ای که توسط دست بشر کنده شده باشد و هم یعنی چاله‌ای که کوچک باشد. و دس به معنای دست و علامت حجم کم است.


دَئیل: دو کف دست وقتی چالوک شود تا چیزی در آن جای گیرد. خود حرف د در واژه‌ی دئیل یعنی عدد ۲ .


میس: حالتی از دست گره‌کرده که بتوان با آن بر جایی یا چیزی یا کسی کوفت. البته کنایه از فرد خسیس هم هست که انگار دل ندارد جیبش باز شود و خرج کند.


کیلّاک: ظرف پیمانه‌ای چوبی که گندم را با آن خروار می‌کردند، یا بین همبازها رسِد (تقسیم) می‌نمودند. یک کیله شش کیلوست.


کیکاک: گوسفند کیکاک. مدفوع گوسفند که گرد و اندازه‌ی عناب است. به انسان که نتواند خوب دفع انجام دهد و خیلی کم  و سفت و گرد گرد باشد می‌گویند» کیکاک کرد.


تشکش: آتش کش است ولی کاربرد عام دارد: خاک، خاکستر، زغال، و... را هم با آن بر می‌داشتند؛ حتی گوگی حیاط را.


پور: لانه‌ و لی حیوان هم باشد. یعنی زاده. مثل روسی، اُف. مثل: رحمان علی اف. اف یعنی پور و زاده. لانه‌هایی که در زمین یا پرتگاه‌ها سوراخ می‌شود پور نام دارد. پثل تَشی‌پور.


تریک: پوست‌کندن آغوز. الوری‌کردن.


دِرگ: تُش. حسابی‌زدن. جرح. چوب‌کاری. کتک‌کاری. درگ جنبه‌ی تخفیف فرد هم هست. تخفیف فرد چوب‌خورنده و هزیم (شکست‌خورده). مثال محلی: آی وه درگ هداهه


پاکمیز: پاک + میز. بچه یا هرکس که اجابت مزاجش کامل شده باشد و دیگر نداشته باشد می‌گویند پاکمیز شد. مثال: بیئل وچه پاکمیز بووشه. یا حوونه کار ندار تا پاکمیز بووشه.


میزمیز: آه و ناله کوتاه و طولانی حاکی از درد و رنج. می‌تواند جزو دسته‌ی جنسی باشد ! حسابی میزمیز بیاره! اما این لغت گسترگی دارد یعنی چنان زد که طرف میزمیز آمد. به ستوه درآمد. گریه‌اش تا درازمدت ادامه یافت. نیمه‌گریه هم هست. گریه‌ی کسی که با صدای خفیف باشد.  صوت پس از گریه که همراه با هر صدای گریه، یک دم تنفسی انجام می‌ده و هر دقیقه حدوداً  15 تا 25 بار تکرار می‌شه تا کم‌کم با دلجویی حال بچه یا بزرگسال خوب بشه.


قالنجک: چیزی را با زحمت بلع‌کردن یا رفتارش را درآوردن و حرفی نزدن. مثلا می‌گن تو اون روز هر چی بمه ن گفتی (و جسارت کردی) من قالنجک دادم و به خاطر ملاحظاتی چیزی نگفتم. حرکتی با تداعی قورت‌دادن آب دهان به سختی. نیز بادی که در بدن انسان و جنبده‌ها می‌چرخد. شاید تبدّلات شیمایی بدن باشد.


تِخک: به بچه می‌گن تا لقمه‌ی مخاطره‌آمیز را بالا بیاورد و دور بریزد و نچسبدش. شاید منظورت صوت پس از برمه و گریه است که با قاف هم املا می‌شود.



تِخ هاکون: تِخ کن. تخ کن. خطاب به بچه که چیزی گلویش گیر نکند و نچسبد.


پِتخک: سکسکه.


پِه بیی : واز کن. پاییدن. په کنی. این نخ که کوگر افتاد را په بیی. یعنی واز کن. نیز په بئی، یعنی همان مسیر را برگرد.


شاب: گام بلند و غیرعادی. گام کامل. البته این لغت جزو باور و خرافه هم هست که فلان چیز را شاب بزنند، چی می‌شود. نوعی پرش هم هست از روی جوی. مثلاً مرحوم مادرم می‌فرمودند: نون ره شاب نیرین، گناه دارد. برگرد. پاک کن. دو معنی فوق درباره‌ی اصلاح رد‌شدن از روی سفره به کار می‌رود با این توضیح: مردم ما، اجازه نمی‌دن کسی از روی سفره، نان، غذا رد شود و به اصطلاح شاب بگیرد. اگر کسی غفلتاً مرتکب شاب‌گرفتن شود از او می‌خواهند شاب ره په بئی، یعنی همان مسیر را برگرد تا این اهانت پاک شود. این‌که دوباره شاب را برمی‌گشتند تا کار ناپسند خود را مثلاً محو کنند، یادآور احترام با باورها و برکات است.


وِل اُسار بوسِس: ول: رها. اوسار: افسار. بوسس: پاره‌شده جمع آن یعنی کسی که رها شده و ولگرد است. اوسار ونه رَت هاکارده. فرد آزاد و یلَه. مثل اسبی که اوسارش را می‌گیرند ول می‌کنند به دمَن و بیابان. و دیگه هم نمی‌خواهندش. واقعاً لغت مهمی است این لغت.


دیر دکتمه: یعنی دور افتادم و ذهنم یاری نکرد. حافظه‌ام قفل کرد و غلف شد.


نِز: مِه. مه غلیظ. نزِم هم می‌گن. همان نزم به معنای مه یا ابر پایین آمده. کسانی که این‌گونه لغات اصیل را بلدند الحق بومی مانده‌اند و باید نُقل و نباب بریزن رو سرشان.


نز: که ناز می‌آید: مثال» ته حالا ناز و نیز نده.


زِه: اوه زه. قطرات ریز نم آب در کنار رودخانه. کناره‌ی آب، حاشیه‌ی مرطوب، زمین آبکی که اکثر اوقات خیس و مرطوب است.


شونگ: جیغ. فریاد. شیون. شونگ و شیون معمولاً با هم می‌آید.با شیون دوقلو می‌شه.


دگِرد: دوباره برگرد. برگرد. دور بزن. باز گرد. دال در این واژه، معنای آن را تندتر و خشن‌تر می‌کند: دگرد دیگه! پس؛ دگرد یعنی دوباره برگرد. د در آن جنبه‌ی ثنویت دارد به مفهوم عدد ۲.


توتو: آویزان. تاب‌خوردن. رفت و برگشت پاندولی مکرر. توتو آویزان معنی می‌شود خصوصاً وقتی چیزی خیلی بی‌رخت آویزان و توتو بشه. مثل گوه گیون توتو شد از بس شیر افتاد. مثال تاب‌خوردن:  الان یکساته این خیک دره توتو خانّه ته وره مه دسجه نئینی؟ اسا وه اتّا اشتباه هاکارده، ته انده اوتو توتو نده.


قارص: متضاد رقیق. خلاف شَل. سفت. متراکم. مثلاً: قارص دو. قارص ماست. مثل قارص ماست. قارص دو. قارص سمنو.


خر سر کاتاه: نوعی بورکردن و خیط بود. بازداشتن کسی از کاری که به نظر گوینده، به آنه کس مربوط نیست. دخالت نکن. برو عقب. فضولی نکن. رد بووش.


اِشکنی: نوعی علف با برگ‌های پهن و بلند معمولاً حدود نیم و حداکثر یک و نیم متر، در مزارع علف هرز و وجین محسوب می‌شود ولی غذای مورد علاقه‌ی دام هم هست. اشکنی دارای دو نوع است، نر اشکنی. ماده‌اشکنی. دومی را آش دله کاننه.


ته اشکنی؟! : اگر واژه‌ی اِشکنی را به صورت فعل بخوانند یعنی می‌شکنی فلان کار را انجام هادی؟


پکِر: گرفته. غمگین. افسرده. ناراحت. پکر.


خیک: دلو. معمولاً از جنس چرم و لاستیک زمخت. ظرفی برای آب‌کشاندن از ته چاه یا حوض و قنات.


ماده: ماده یعنی جنس مؤنث. مادّه‌ی قانونی هم ریشه در مادگی دارد چون زایش دارد. مادّیت از این واژه می‌آد چون زایندگی دارد. جهان مادی هم از جنس ماده می‌آید چون زائو است. ماده، از آن رو ماده است چون زاینده است. مقابل نر. زایش. مادّه‌ی طبیعت. مادیات. حتی لغت مادر از آن رو مادر است که ماده است و زایندگی دارد. ماده با جانور یا گیاه هم ترکیب می‌شود: مثال‌هایی چون: ماده‌اِشکنی. ماده‌سگ. و اگر قصد تحقیر کسی را بکنند واژه‌ی ماده را به ماچه برمی‌گردانند که شکننده و خفّت‌بار است. و فرد را شرم می‌گیرد خصوصاً وقتی بگویند: ماچه‌سگ. معنی ماده در دارکلا همان مادّه یا مؤنث در مقابل نر است. مثلاً ماده‌گو یعنی گاو ماده. یا ماده‌سیکا یعنی اردک ماده. به دختر، ماده‌وچه هم گفته می‌شود بیشتر در مواقعی که می‌خواهند تأکید کنند که نیاز به مراقبت دارد. مثلاً ماده‌وچه تیناری بوره؟ یعنی دختر تنهایی بره بیرون؟! برای توهین هم از این واژه استفاده می‌شود. اگر کسی نتواند از حقش دفاع کند می گویند مگه ماده‌ای؟! به فرد کمرو و خجالتی هم به طعنه می‌گویند وه مادوئه. ماچه هم بسیار به کار‌می رود و هم بار منفی‌اش هم بیشتره.


تلی‌مسّک: چسبنده مثل بوته‌ی خاردار تمشک. سمج. سریش است. ول نمی‌کنه.


سُسه شونه: زیرآبزنی می‌کنه. برای  کسی نقشه می‌چینه. بدگویی می‌کنه. توطئه می‌کنه.


ون فنی لاپّه جه در بیاردی: برایش زهرمار کردی. نگذاشتی غذا یا خوشی برایش دوام داشته باشد. برایش تلخ کردی. لغوی: از دماغش در آوردی.


فنی‌زکِن: دماغو. کسی که بلوغ شخصیتی ندارد تا بینی‌اش را در انظار تمیز نگه دارد.


غش‌وضف: هلاک. نابود. غش کرد افتاد.



گِمه: کوزه.


ماکّورو: بخش مرکزی غنجه. نوج را هم هست. لم ماکروه. کاهوی ماکرو..


غِب بیّه: غیبش زد. مخفیانه و سریع در رفت.


جیم بیّه: جیم شد. در رفت. یواشکی جا خالی کرد. بی سر وصدا از زیر کاری در رفت.


فله: نوکر.


سی: سی: ستیغ. بلندی کوه. رأس تپه. بلندی. سربالایی. نقطه‌ی اوج بلندی قبل از سراشیب بعدی.


وه دین ندانّه: به هیچ چیز اعتقادی ندارد. بی‌مرام. نامرد. خبیث چند وجهی. هی او بی‌دین است. دین ندارد. مقیّد نیست. پایبندی ندارد. منظور گویندگان هم همینه. نوعی حذردادن و برحذر داشتن هم هست.

با تشکر ویژه از آقای دکتر اسماعیل عارف‌زاده