نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
مَلهگِرد: کسی که بیشتر در محل و خانهی مردم میچرخد تا منزل خودش. کسی که همیشه بیرون از خانهاش است و مرتباً به همهی خانهها سرک میکشد. نیز فردی که زیاد کوچهپسکوچهها چخچخ میگیره. هنوزم هستند ازین نوع افراد که تکیهپیش ولوو هستند؛ انگاری زنووچه ندارند!
دِمِقابِل: نشانهی مقایسه و چندبرابر بودن. مثال: هر چی مه وسه هاکانی من دِمقابل، سه مقابل تِه وسه کامبه. یعنی دوبرابر، سه برابر. حرف دال در اول دمقابل عدد است، نه حرف. یعنی دو.
هَلو: در لهجهی ما بسیاری از قدیمیها به «هنوز» میگن هلو. مثلاً: هنوز بهتر ،هلو بهتر. هنوز بدتر، هلو بدتر. این «هَلو» برابرنهادِ «هنوز» است. اغلب هم در حالت صحیت به شکل مَخ اینگونه تلفظ میشود.
اَلوو: همان جفت که همواره جنین پس از تولد از بدن مادر زائو خارج میشود. الوو در دورهی بارداری منبع تغذیهی کودک است. به انگلیسی میشه پلاسنتا.
جفت (به زبان محلی ما: اَلوو)
مجمع (سینی) روی کارسی (کُرسی)
علف ورهگوش. خَرو
ورهگوش: علف هرز ورهگوش. چنین میپندارند که دَمکردهاش برای مشکلات تنفسی و برونشیت خوب است شبیه بوتهی پیتنک است ولی فرق دارد. علت نام این بوته این است چون شبیه گوش وره (برّه) است.
کارسی: کِرسی
خَرو: علف خودرویشی و صحرایی و وجین که خوراک بسیارخوب برای دام است. بوتهاش شبیه نخود میباشد.
فرهنگ واژگان تبری. جهانگیر نصری اشرفی.
عکس از: آقاسید مهدی حسینی
نمونه صفحات فرهنگ واژگان تبَری (=طبرستان مازندران)
نمای پنج جلدی فرهنگ واژگان تبَری
ته آخر نووئه: آخر تو نباشد. پایان وجودت نباشد. این عکس عبارت نکوهشی و سرزنشی و نفرین ته آخر بووشه ، است و زمانی بکار میرود که مخاطب مارا به شگفتی،ترس، خوشی ،خنده ، و خلاصه یک حس بسیار غیرمنتظره برساند و در واقع نوعی تحسین و تشکر است و چون خاطر مخاطب برای گوینده عزیز است نفرین را منفی میکند و بکار میبرد. ته آخر نووشی! هم میگویند. اصلش هم همین تحسین است نه نفرین.
بلینگه بلینگه: کِزکِز. خاشخاشی. حالت تلذّذ در اوج. وضعیتی از بدن و روان که انسان حس خوشی در خود میبیند. در رابطهی جنسی هم، این واژه کاربرد دارد. حالتی از درد و سوزش نبضدار و ضربانی مثلاً لحظات نخست جای ضربه پشت ناخن یا داخل زخم و آبسه و کورک. نبضدار درین لغت کلیدی است..
هرگزِ ماه ! :هرگز! هیچوقت! هیچ زمان! برای زمانی که اصلاً وجود ندارد! ماهی که وجود ندارد!
ون خون ره بخاره سِر نوونه ! :تشنه به خونش هست! خونشو بخوره سیر نمیشه. نسبت به او بسیار خشمگین است.
بَکشبَکش: بکش بکش. کشمکش. نزاع. مجادله. کشاکش. در جاهایی هم برای تپ بزن هم هست. مثلاً گوشتخوری در پیکنیک.
تَبنِش: همان ترکُنش و تبدار شدن است. تبنش حالتی از بدن است که فرد دچار نوسانات دمایی میشود و دم و بازدمش مخدوش میشود. گاه خبر ناگوارا نیز تبنش ایجاد میکند که به روان ربط دارد و پریشانشدن. التهاب چه جسمی، چه روانی.
گندهل: بوگندو. آدم بدبو. آدم کثیف. مفسد. خراب. شلخته. کثافت.
دیدهبور: حالتی از خیطکردنِ کسی، که رودررو صورت پذیرد. دیده + بور = خیط. یعنی او را ببینی و بورش کنی. چیزی در حد جنگِفُش. رو در رو مهم است درین لغت. مثلاً طرف تا دید، بور کرد.
جنگِفُش: جنگ و فُحش. دعوای شدید لفظی. بد و لعن. برخورد تند زبانی . خشونت لسانی. مثلاً باغ فلان پیرزن یا پیرمرد نرو، جنگِفُش کانده. به عبارتی جنگفش شکل غِلاظ و شِداد دیدبور است.
دریده: بیعار. پُرروی بیآبرو. بیحیاء. بیپردهی بیشخصیت. بیحیثیت. آخرین حد بیشرمی. فاحشه.
هیمهکَشی: هیمه یعنی هیزم که از نِسُوم (=جنگل) جمع آوری و با اسب و الاغ و گاه هم با دوش یعنی کول، به خونهها آورده میشود یا میشد. هیمه چند کاربرد مهم داشت: برای بخاریها. برای کِلهها (=اجاق گِلی و سنگی قدیمی آشپزی). برای سوچکهها (=گرمخانه و خشککُن توتون). برای ذغالساختنها. برای تندیرها (=تنورهای نون محلی). و نیز برای خرّاطیهای جوگیها در نوار درّهی جوگملهی آهنگرملهی دارابکلا. اما حالا که گاز آمده به روستا، نه از هیمه خبریست در این گَتمَله، نه از تندیر و کِله. نه از جوگمله. و نیز، نه از اسب و الاغ و دوش و کوله و ذغال و سوچکه و حتی سوچکهماله. هیزمکشی. تهیهی هیزم از جنگل برای مصرف روزانه یا ذخیرهی فصل سرما.
مَرکورَک: نوعی مار و یا کرم بزرگ. چون چشم آن نامعلوم است به آن مرکورک میگویند. یعنی مار کور کوچک. خزندهای کمیاب بدون دست و پا و بیخطر از کرم خاکی بزرگتر و از مار کوچکتر. وجه تسمیهی آن: گمان میرود چون چشم ندارد، بدین نام خوانده میشود و در واقع کسی هنوز چشمش را ندیده است. به آن مار کرمی هم میگویند.
وَرکشِنه: کِش میرود. میقاپد. کنار میگذارد. سمت خود میبرد. کم میگذارد. دزدی میکند. میکاهد.
منگ بزوهه:منگ زد. منگ واحد دسته های محصولات ساقه دار و بوته ای است بمیزانی که در مشت یک دست جای شود، مثل جارو ، علف ،کاه. اما معنای کنایی هم دارد، سر سفره اگه کسی ملاحظه نکند و زیادهروی کند، میگن پلا را منگ بزوهه حِورِسّه....
گرمِسر: وارونهی سرِ گرم و داغ. کنایه از فرد عصبانی. زودرنج. خشمگین. تند. اخلاق تند. کسی که فوری داغ میکند و دعوا و جنجال. این یک آسیب است که گاه افراد را مبتلا میکند. اغلب باید از کنار آن رد شد تا منجر به تنش نشود.
دَییه پِس بو چیه ! : داشت باد مقعد بو میکرد! ول معطل بود! علاف بود! پس داشت چیکار میکرد؟! مورد دیگه هم هست، وابستگی شدید به شهوت. چون خود ساخن این عبارت از سوی نیاکان محل، کنایه از بوکردن آن قسمت برای بهرهگیری از شهوت است. حیوانات هم پیش از جفتگیری، جاماله ره بو کشنّه.
کاشِنه: میکشد.سخت میزند. خیلی تلاش میکند. دیگری: لمپا را باد بزوهه بکاشته. بادی سو را پف بزوهی بکاشتی؟ کُشتن درین مثال یعنی نور را خاموش کردن. بلد بودی، یادت نبود.
پِشخانه: حیاط پشت خانه. فضای پشت منزل. حیاط خلوت. کمکم پشخانه دارد از سازهها محو میشود. پشخانه اغلب جای خنک، خلوت، و سُزیجار بود.
عِبسعلی: مخفف عباسعلی
دَووش: یک تعارف برای ماندن مهمان.
سبیلسِیو: سبیل سو با تلفظ کوتاه و so هم میگن. سبیل سو. نوعی شوخی چالشی فیزیکی که بزور با دو انگشت شست دست با فشار زیاد روی لب بالای فرد مقابل میکشند بطوریکه درد و حس ناخوشایندش دقایق و ساعتی میماند و بمرور رفع میشود. نوعی رجز و کل کل وتنبیه فیزیکی بحساب می آید. ضمنا اضافه شود سو در سببل سو از ریشه ساییدن است و سیو در سبیل سیو بمعنای سیاه است چون جای این فشار و مالش شدید موقتاً کبود میشود.
سَتیدار اناقلت دارابکلا. لم ماکورو. زولنگ. کلگزنه
کلگزنه یا کرگزنه: زنبور عسل عاشق گلهایش است. دام هم آن را میخورد. برگش عین گزنه است ولی اصلا گزش و سوزش ندارد و نرم است. دام هم میخورد. همیشه باید مواظب بود و بیاحتیاط منگ نزد چون اغلب لابلاش عسلماز است.
زولنگ: سبزی طبیعی و خودرویش محلی برای ماست بورانی و دوبزوئه آش و شکمپری. بعداً دارای خارهای تیزی میشود به نام سیستَلی.
لم ماکورو: ساقهی لم ماکورو. خوردنی با کمی نمک.
ازّالزدن: درین لغت منظور شخم زمین نیست، یک نوع بازی محلی بود. نوعی بازی کودکانه که شبیه ازال زدن یعنی شخم زدن زمین توسط گاونر هست.
یک نفر یک سمت پارچه بزرگ مثل چادرشب را روی شانه هایش میگیرد یا میبندد و سمت دیگر پارچه روی زمین قرار میگیرد و بچه های کوچک روی آن می نشینند و سواری میگیرند و میچرخند.
تِه عقِل مگه کِساده: یعنی این چه اخلاقیه که داری؟ چه حرفایی که میزنی؟ مگه عقلت کمه؟ کساده؟! کساد، اشاره به همان مفهوم کساد در بازار دارد که در آن روز، فرد فروشنده، کممَشتریست و بیدخل.
دنیا دِ روزه، بَخوارو بَگوزه ! : دنیا دو روز است، باید خورد و به آن بیتوجه بود. یک نوع نگاه نادرست به دنیا. البته هدف بیشتر نچسبیدن به دنیا است.
گردندکته: اینرا بحث کردیم ولی یک نکته دارد. این جزو واژگانی ست که در گفتگوی زبان رسمی نباید عینا برگردانده شود یعنی معادل گردن افتاده نیست.
قندخاکه: خرده ریزه های بجا مانده از خردکردن و حبه کردن قند که بجای شکر استفاده میشد. شکر کجا پیدا میشد، با قنخاکه شیریندار میکردیم میرفتیم دبستان.
پَک: حالتی از حیرت در رخسار و رفتار کسی که از کردنِ کاری، یا شنیدن اخباری، یا دیدن انظاری دچار آن میشود. مثلاً تا بفهمد کار زشتش لو رفت، پک میشود. تا دید در قرعهکشی جوایز شانسی برنده نشد، پک میشود. یا وقتی شنید فلان آدم مشهور دچار سرطان شد، پک میشود. پک و پکر دو لغت نزدیک به هماند، با افتراق اندک. لغتی، حسابی بومی و فراگیر. دمق شدن. افت ناگهانی از نظر روانی و روحیه به علت یک پیشامد نامطلوب. ناامیدی شدید ناگهانی از وقوع امری یا نتیجهی ضعیف که فرد ناگهان ساکت میشود و در خود فرو میرود.
جِلسوت: سوزندان جل پارچهی مندرس کهنه، برای فراریدادن ماز برای گرفتن عسل از کندو. یا دودکردن برا رماندن پشه. گاه به وضع و حال فرد هم اطلاق میشود که پریشانحال و روانش اسیر آسیب است. جلسوت در اصل جلسوز است که در اثر زمان و سهلوت تلفظ، جلسوت شد. که بوی خاص سوختن پارچه خبر از آن میدهد. جلسوت اسم مفعول جلسوز باشد و نشان از سوخته شده است.
وچه ووسننده ! : جنین می اندازد. سقط میکند. بچه را در رحمش نمیتواند نگه دارد. همچنین کنایه از بیشکیبی و بیطاقتی و بیحوصلگیست. این دو درست. اما سوم هم دارد، شاید هم چهارم و پنجم و... که سومش این است: از بس تُرش است اگر بخورند انگاری وچه ووسنه! مثل تشهلی چلکاچین.
کالایمون: کاهل و سست ایمان. سست اعتقاد. سست مذهب. کال مثلاً در کالنماز از ریشه کاهل است. نیز به معنی کُند. پیشوند کال، در اصل پسوند است، ولی مازندران صفت و موصوف را وارونه میکنند. کال علاوه بر معنییی که بیان شد، به معنی کُند هم هست. اما از نظر برخی کال در اینجا به معنای کُند نیست بلکه مخفف کاهل است. یعنی کاهلنماز.
سقزو: سقزو از دستهی حلویات است. حلوایی کمشیرین و مَچ. فکر کنم گردوی سائیده و آرد هم در آن میریزند. برای درستکردن سقزو، از دِشو با گردو یا کنجد استفاده میشد.
نِمنِه: نمایان میشود. به نظر میرسد. میمانَد. چنین به نظرم میرسد. انگار اینگونه است.
چاینیک: اگر منظور چنیک بخش سینهی انسان و چینهدان پرنده است، بحث شد. نیز چاینیک ریشهی روسی دارد، جای نگهداری چای. البته برخی از قدیمیها این واژه را برای فلاسک به کار میبرند.
چلی: یک چوب یا کَرب بود که با تبر یا داز و دره میتراشیدند،و وقتی هیزم و یا چوبهای کُنده را لاش و ریز میکردند، آن را در شکاف فرو میکردند تا با قطر و طولی که دارد، آن را از وسط دو لاپه کند. نوعی اهرم و ابزار کمکی است.
کوما: چوب یا فلزی نیممتری تا یک متری که بر سر چلی میکوباندند تا چلی فرو رود.
ویرّهویرّه: تند و تند. بهسرعت. پشتِ سر هم. مُدام.
مقوم: جزو اصوات است. از انسان یا حیوان. برای اعلام یا هشدار یا اخطار بدون حروف مرتب یا واضح. مثل صدای کبوتر یا وقتی بخواهید بدون آنکه دیگران دقیقاً متوجه شوند با ایجاد صداهای خاصی، فردی را در جمع از ادامه سخنش بازدارید.
اشنیکلاغ: از کلاغ سیاه کمی کوچکتر با جثهای درازتر. اشنیک از موش بزرگتر است، و این کلاغ چون به شکل یا به اندازهی اشنیک است، اشنیککلاغ مسمّا شد. در برابر کوکلاچ که به رنگ کبود و سیکلاغ که سیاهاند، اشنیککلاغ سیاه و سفید است.
لوک: وضعی از راندن اسب یا الاغ و قاطر، که راهرفتن آن میان سرعت و آهسته باشد. لوک راندن باعث درهمشدن روده و گوارش راکب میشد. راهرفتن بدون ریتم و ناموزونِ اسب یا خر یا قاطر که باعث آزار و ناراحتی سوارش میشود.
بندیشلوار: شلواری صخیمتر از زیرشلواری که به جای کش، بند دارد و برای هر دو جا، خانه و بیرون خانه کاربرد دارد. از لباس بومی محل و همیشه هم به رنگ مشکی و تیره.
وره: برّهی گوسفند.
یورقه: راهرفتن کمی تند و موزون و با ریتمِ اسب بهطوریکه برای سوارش خوشایند است. نیز اشاره به فردی که از بس خوشحاله، یورقه میره..
پرتاس: آب وهوای ناخوشایندی که از نظر ارتفاعی به سمت ییلاق است و از نظر دمایی و رطوبت شبیه دشت.
سرپجارش یا سر فجارش : اتاقک کوچکی که روی گور درست یا نصب میکنند تا از تخریب و باران محافظت نماید.
پرچنگ : در حد توان بودن. از دست برآمدن. عرضهاش را داشتن. توانش را داشتن. مثلاً ونه دس پرچنگ نئینه. یعنی نمیتونه. کار او نیست. از دستش بر نمیآد. منظور از چنگ در پرچنگ ،پنجهها و دست است.
سَرین دکته: سرین افتاد. گردنش بخاطر بدخوابیدن و وضعیت ناجور سروگردن روی بالش و متّکا هنگام خواب، گرفت. این عارضهی گرفتگی و درد عضلات گردن ممکن است تا شش روز طول بکشد و در پایان بدون برجای گذاشتن آسیب خاصی، رفع میشود. ماهیت تکرارشونده دارد.
سرخاد: یعنی بیاجازه و از سر خود اقدامیکردن.
سوک شونه: بهویژه دربارهی بلعیدن و حمله به غذا وقتی که گرسنگی به اوجش برسد، بکار میرود. غذا را میبلعد. به غذا یورش میبرد. وشنایی جِه چش سو دنیه. مجازاً برای موارد دیگر ناشی از فشار و سختی هم به کار میرود. نیز برای فردی که برای کاری زیاد ولع داشته باشد. مثلاً به یکی تعارف کنند، موز بیارم میخوری؟ تا جواب بده، نفر بغلدستی میگه: او وَه، خوانّه؟!! سوک شونه!!
پیرِخو ! : لقبی موهن برای اشخاص مسن منفور. پیر خرفت. خوک پیر. گراز پیر.
سرخاد پیرمرد ! :کنایه از شخص کمسن و سالی که پیر و مُسن مینُماید.
سرین: متّکا یا بالش یا هر چیزی که برای خواب، زیر سر گذارند.
آقادار : به اِزّاردار و گاهی درختان دیگر مثل موزی در گورستانها یا اماکن مذهبی مثل امامزادهها واژهی آقادار یعنی درختی که متعلق به آقاست، اطلاق میشود. بریدن و بهرهبرداری از آنها طبق نظر و حکم متولیانشان ممنوع بود بجز افراد سادات خاص و معدود که خود را مجاز به بهرهبرداری محدود میدانستند ولی بقیه را طبق باورهای عمومی، درجا خشک میکرد!!!! این باور موجب میشد کسی به درختان آسیب نزند.
مَصومزاده : معصومزاده! نوادگان معصومین (ع). صاحبنظران و اندیشمندان در راستی این موضوع با این تعداد، چالشهای جدی دارند. در دارابکلا به قبرستان عمومی امامزاده باقر، مَصومزاده هم میگویند.
شمرِ واری! : مانند شمر! کنایه از بیرحم! قتّال! سنگدل!
شمره موندنه! : مثل شمره! شمر بن ذیالجوشن.
کمِلدسّه در کانده ! : دستههای کاه برنج از خودش در میکنه! خالی میبنده! داستانسرایی میکند! افسانهپرداز است!
راس بَیّه: چند معنی دارد: بیدار شد. بلند شد. پا شد از جا برخاست. نعوظ نرینهی انسان یا حیوان. نیز اشاره به کسی که قصد دعوا و جنجال دارد. مثلاً اون ور انگار سروصدا راس بیّه. خود راس معنی درستی و راستی نیز هست.
خرخو : فردی که به خواب خیلی عمیق فرو میرود و اصلاً هوش نیست و سیل و زلزله هم بیاد بیدار نمیشود. پرخواب! کسی که خیلی و عمیق میخوابد.
جمبوله: جمعشدن غیرمتعارف کنار هم بهطوریکه مصداق بینظمی هم باشد. شکلی از اجتماع افراد که بیشتر جنبهی هجوم یکباره است و نیز جهت شتاب برای گرفتن یا دانستن چیزی. گاه، ناخودآگاه جمبوله میشوند مانند صف نانوایی. یا عزاداری که دستهها درهم جمبوله میشوند. جمعشدن افراد یا اشیاء یا حیوان.
کِله بزن: کله یعنی کندن در حد و اندازهای که توی آتش کرد و روی آن غذا طبخ. اما در این عبارت کنایه از کار کسیست که کار خود را ناتمام رها میکند و هی به جای دیگر زمین مشغول میشود. انگار میکَند ولی بیفایده و ناتمام. نیز کلهزدن در اینجا در مورد کاشت تخم گیاهان بوتهای به کار میرود. مثل سیبزمینی ،خیار، خربزه ... ، برخلاف کاشت به روش پاشیدن. مثل جو و گندم. در روش کلهزدن ،تخمها یا دانهها را به تعداد یکی تا سه یا چهار تا در چالههای کوچک میگذارند و رویش خاک میریزند.
ته آه بیته: آه تو گرفت! افسوس و نفرین تو کارساز شد!
این جِمه وِره گنّه:این جمه ونجه اِنه. این پیراهن بهش میآد. این پیراهن به تن او میآد و زیباست.
این قیافه ون جه انه:این قیافه بهش میآد. این ژست بهش میآد.
دلوِس: دلخواه. مطابق میل. مطلوب.
بسمالله: بستگی به لحن دارد، گاه به معنی آغاز کار با اسم خداست. گاه یعنی بفرما غذا. گاه حالت تعجب است از رفتار یا گفتار کسی که در واکنش با لحن کشیده میگویند: بسمالله! تعارف به شروع. تعجب. تصور بر نیاز به فراریدادن اَجنّه. تمرکز برای یافتن یا پیداشدن اشیای گمشده. تمرکز برای به یادآوردن موضوعی.
... : پاپوش چرمی قدیمی که مردان به پا میکردند و دور آن با نخ محکم میشد و با یک پارچهی پشمی تا زانو به پا دورپیچ میشد تا کشاورز یا گلهدار و چوپان پایش گرمولا بماند.
بیتَپتول آدِم! : نیز بیتفتول: شلخته. بینظم. نامطمئن. بیاحتیاط. بیبرنامه. فاقد رفتار متعادل. ناآرام. بیقرار.
چمش: میم بین کسره و فتحه، بیشتر متمایل به فتحه. نوعی کفش.
چپچلِخ: دب و داغون. مثلاً اون ماشین زد به تیر برق بلوار، چپچلِخ شد. فلانی آنقدر کار کرد چپچلِخ: شد.
ببلاسّه: پوسیده، اما ظاهرش نشان نمیدهد.
تُش: زدن در حد ضرب و جرح.
پِ: پی. دنباله. کنار. مثلاً وچه! ون پِ نشو، وه هرزه ته ره خراب کانده.
رِ: روانه. جاری. مثلاً آب ر بیته. آب جاری شد.
وال: خطکشی حفرهای زمین کشاورزی در موازات هم به عمق کمتر از ۱۵ سانتیمتر، از طریق ابزار دستی بَلو، جهت ردیفکاری و نشاء بوتهها. مانند: بادمجان، گوجه و ... که آبدهی آن هم آسانتر است. بیشتر به ردیفهای خزانه مثل توتون و....میگفتند. مثلاً ۵ تا وال تیمجار. همانها که رویشان بِلقُم میزدند.
وَرا: سازگار. مناسب
این غذا تِه ره وَراهه: یعنی این غذا با او و گوارشش میسازد. این غذا حسابی به او میچسبد بیغچ میکند یعنی قوی و آسیبناپذیر
چَل: چرخ چوبی نخرسی
ون دِم را نمِج: دُمش را لگد نکن. یعنی او را خشمگین نکن. نقطهی خشمش را آماج حملهات قرار نده که مانند شیر عصبانی شود.
غشو: ابزاری دندانهدار به اندازهی کف دست، که با آن بدن اسب را تمیز و تیمار میکنند. نوعی رابطهی محبتآمیز میان اسب و صاحب اسب.
گردن جرِب: جورابهایی که تا زیر زانو بسته میشوند که یک نامشان گردنجرب است. معمولاً بالایش را هم چند پیج میزنند تا حسابی سف شود و پایین نیاید. مثل انجلیمَل هیمه.
چوبلاخ: پوستهی سخت بیرونی گردو، که مغز در آن جاسازی شده است. کنایی: وه تازه چوبلاخ دله جه در بیموهه ام وه ...
دکته: مثلاً فلانی رفت نوحه بخونده، دکته. یعنی شعر را بد خواند، یا وسط را درماند.
دندُنسری: آش مخصوص دندان درآوردن بچه که در اندازهی زیاد میپزند و پخش میکنند که گیرندگان آش در عوض آش دندونسری، معمولاً هدیهی نقدی میدهند.
ون پالون سونه: نیاز به گوشمالی دارد. پالونش میسابد. دلش چوب و کُتک میخواهد.
تَه بَکشیه: تمام شد. ته کشید. چیزی نماند. به آخر رسید.
پوک: منظور درین لغت پوسیده و توخالی نیست. یعنی پُتک که با آن سنگ را خُرد میکنند.
زبون بزوهه! : نوعی اشارهی بدنی به افراد دیگر که یعنی دارد به طرف مقابلش شوخشوخی میگوید نه جدّی، به شوخی دروغ میبندد.
مسمس: میم میان کسره و فتحه. آدم کُند. شُل و ول. معطلکننده. تأخیرکار. لَجدَریار.
کینگهبنی: پوستتخت. زیرپایی. زیرانداز کوچک.
ته ره بَیرم! : تو را بگیرم. گیرت بیارم. اشاره به کسی که قصد داشته باشند با دو در جایی خلوت دعوا کنند.