نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغتهای ۱۸۰۳ تا ۱۹۱۱ )
کِرات: نوعی درخت جنگلی تیغدار با شکوفههای صورتی معطر. زیاد تنومند نمیشود. فراوانی گونهی آن در اطراف چلکاچین محل یافت میشود. درختی زیبا و چشمنواز است.
جَخت: جخ. جخد. جخت. اصفهانیها زیاد به کار میبرند. آنجا به معنای همین تازه و الآن است. ولی در تبری عطسهی دوم است که تصور یا تعبیر میکنند مبطل عطسه اول که همان صبر است، میباشد. اشنیفه نام اصلی هر دو است: هم صبر و هم جخت. وقتی عطسه جخت باشد طرف باید مقداری حرکت و رفتن خود به بیرون و مسافرت را تآخیر بیندازد و یا بهکلی تعطیل کند چون باور بر این است که ممکن است اتفاق ناگواری وی را تهدید کند.
کره. اهرم. در چوببریها زیاد شنیدیم. شاید لفظ کره برای اهرم این باشد که مانند روغن کره کار را روان میکند. یا شاید از کاری بیاید یعنی نیرو و انرژی. نیز هم گردنکف. هم کرایه. هم مزد و مواجب.اهرم. نیز کره « kare یا kareh »چوبی که زیر یک شئ سنگین میگذراند تا بعنوان اهرم، آن شئ را جابجا کنند. مثلا میگن: چه راس نوونی؟ ونه تره کره بزنن راس بووشی؟.
سنگینه (سنگدان مرغ)
سنگینه: این واژه جملهی خبری نیست. یعنی سنگدون. سنگدان مرغ یا سایر پرندگان.
کال: کاردی که نمیبرّد. تیز نیست. کُند متضاد برّان. خام و نارَس. نپخته. گنس. یا کنس. مثل چککال. نیز کنار. کُنج. واحد شمارش مثل چند کال انار و گردو. فعلاً اینا یادم بود. کهنه. نیز زمینی که زیر کشت و زرع و کاشت نرود و کاله بماند. مثل کالهزمین. صدای زوزه خشن و بم گرگ و هر صدایی شبیه آن. ورگ واری کال کشنه.
زنور: پسری که وقت زنگرفتن و ازدواجش رسیده باشد. نیز نوعی خطاب که شما زنِ ور هستی، شخصیت خودت را حفظ کن، بزرگ شدی. باید به فکر زن و عروسی و عقد بیفتی.
هرا هرا: ذوقکنان. انگار خبری سرورآمیز رسیده شادی میکند. یا از شکست و افتضاح کسی، هراهرا میکنند و پسه میشکنند. پسه اشکننه! نیز بدمستی. این کمتر. بیشتر به سر و صدای مبهم و گنگ ناشی از مجادله و نزاع و مرافعه اطلاق میشود که افرادش در میدان دید نیستند و فقط صداهای کشمکش و چالش میآید.
دَق: گوسفند نر. گوسفند نر جوان. که شاخ میزنه. حتی جزوی از لقب بد است.
دچیه: هم خبری است، هم صفت. مثلاً: دیوار را دچیه. یعنی چید، ساخت. برای آبگوشت توی کاسه نون دچیه. یعنی نون خُرد کرد. اما صفت: فلانی را لغّز دچیه هسه. یعنی اهل لغز است. چید. ردیف کرد. مرتب کرد. پر شده. لبریز است. آماده داره. سر و زبان دارد. برای هر موضوعی، جوابشو از قبل آماده داره. نیز یعنی نقشه دچیه.
ون داهون الائو ! : دهانش خیلی بازه. بد گریه میکنه. گرسنه است. سیر نیست. چشم طمع دارد. حرف زیادی میزنه.
ون داهون پلا لاقمه دره: توی دهانش لقمهی پلو هست؟! صحبتش واضح نیست. گنگ حرف میزند.
مه اون رو ره بالا نیار؟ : اون روی مرا بالا نیار. مرا عصبانی نکن. از کوره در میرم.
ته پیَر کککالیپِش کدّیه؟! : پشت لانهی مرغ پدرت بود؟! بیش از داراییات ادعا میکنی. این چیزایی که میگی کجاست؟! تو که مالی نداری چرا الکی ادعا میکنی؟!
لقِد: لگد. زیر پا گرفتن. زیر پا گذاشتن. جفتکزدن..
لقِدمال: لگدمال. پایمال. له کردن. از بین بردن. نیز یک نوع غذا هم هست. سیبزمینی آبپز با روغن کره و پیازداغ و ادویه که ترکیب میشود مانند کوبیده لقدمال میشود و خوشمزه هم هست.
ام دل روده بالا بیموهه! : دل و رودهمان بالا آمد. حالمان به هم خورد. تهوع و استفراغ گرفتیم. بدمان آمد.
پمبهخلال: کیسهی بزرگ پنبه. هر چیز حجیم کموزن یا کمخاصیت و سبک و ضعیف شامل اشیاء و اشخاص. نیز کسی که چوبخورِ دیگران میشود. مثلاً مگر من پمبهخلال شما شدم که هی مرا به باد تهمت و افترا میگیرید!؟
بَتکِینه: کوبید. له کرد. خیلی کتک زد.
این چلّه اون چلّه پرّنه: این شاخه و اون شاخه میکند. بیثبات است. مرتباً حرفش را عوض میکند. ملوّن و رنگارنگ است. رنگ عوض میکند. مثل بوقلمون رنگ عوض میکند. دایم حرفش را عوض میکند. بلد نیست درست و منطقی صحبت کند.
ریس: چندش. مورمور. مو بر بدن سیخشدن. نعی لرز خفیف. افرادی که بددل هستند و غذای هر کجا را نمیخورند و اگر مجبور به خوردن شوند حالشان ریش میزند.
ریگ: خنده. خندهی بیجا. لبخند بیجا. خندهی سبک. لب و دهان را بیجا به علامت شادی نشان دادن. نیز نام دیگر لبولوچهای که بیریخت باشد.
ریگ تحویل دینی؟! : به جای کار درست، خندهی بیجا میکنی و لب و دهانت را نشان میدی؟ مسخرهام میکنی مسخره!
ون جه اوه گرم نوونه: با او آبی گرم نمیشه. از او کاری برنمیآید. روی او حساب نکن. امیدی به او نیست.
گرم کلوک: گرم در حد غیرقابل مصرف. داغ. یک تکهی داغ. گرمتر از حد انتظار. آتشین. فرد داغ و تندخو.
کلو: تکه. دانه. واحد شمارش تکههای کوچک دستساز مثل قند و زغال. نیز کلوخ. خود کلو مخفف همین است. مثلاً شیار کرد ولی کلوخ و کتِک زیاد دارد باید خُرد بشود. برخلاف تصور و علیرغم درستبودن همریشگی کلو و کلوخ، بعضیها در روستا به کلوخ کلو نمیگویند بلکه میگن کتِک.
بَلو: وسیلهی کشاورزی فلزی سهگوش شبیه هوکا، ولی برخلاف آن، رأس سهگوش دور از دستهاش است و برای کنارزدن خاک و ایجاد ردیف در زمین و نرمکردن کلوخهای بزرگ بکار میرود.
عقوری: عق مخفف عقب است. عقب وری. از عقب رفتن. پشت سر. پشت سر را دیدن.
بمبهبمبه صدا کانده: بمبه بمبه (مثلاً مثل طبل) صدا میکند. صدای بم و بلند دارد.
نپتِه: نپخته. خام. کال. نارس.
سنگاره: سنگواره. سنگریزه. گردالی. گرد. مثال: مه پلا دله سنگاره دیهه. یا انگار روی گردن من سنگاره (نوعی قاتیک ریز) در آمده.
گِلگوگی: گوگی یعنی پهِن گاو. گل و پهن گاو را مخلوط و ملاط درستکردن و سالانه خصوصاً ایام نوروز با آن دیوارهای خانه را روکش میدادند تا نو و تمیز شود. کاری شبیه رنگآمیزی رنگهای شمیایی در و دیوار منزل برای آراستن و زیباسازی و نیز کف اتاق را با آن یک لایه میمالیدند تا نو و تمیز شود و جاهای کندهشدهاش ترمیم گردد. زنان خانه این کار را با هنرنماییهای فردی آغشته میکردند.
گِلاوه: مخلوطی از خاک سفید و آب که برای روکشدادن و سفیدکردن بعضی قسمتهای بیرونی دیوار استفاده میشد. لابد خوانندگان خبر دارند که خاک سفید را از ممسندکته از کنارهی دیوار کنار دره میکندند کاری که اغلب بر دوش زنان بود.
کِلا: ظرف سفالی بزرگ و دهان گشادتر ازکوزه. نیز پسوند محل هم هست با لهجهی کسره. نیز نام روستایی در ییلاق.
اتا کلا شاش هاکارده! : بچهای که حجم زیادی ادرار داشته است .
بال چِنگلی: دست و بازوی انسان. دست و بازوی ظریف اطفال و افراد نحیف یا خانمها یا ضعیف.
تَش هاکون: اشارهی چالهمیدانی روشن کن ماشین یا موتور را بریم. (ماشین را) روشن کن بریم. راه بیفت بریم. حرکت کنیم.
تَمپه: تن و بدن. تن و پی. اعضای بدن. همه جای بدن.
اَخ تَف: خلط. آب دهان.
لکنده: واشاره به ماشین یا وسیلهی قراضه و کمارزش. به درد نخور.
تپّه: اشاره به مدفوع فرد و یا حیوان. گوگتپّه. ولی با کسرهی حرف ت یعنی چکه. قطره. ذره. کم. جزئی.
تیپتیپی: خالحالی. دو رنگی چیزی. چند رنگی چیزی.
تِپتِپ: چکچک. قطره قطره. آب خیلی کم. چکیدن قطره ای. چکه چکهی مایعات روانشدن .
تِپتپی: فردی که دچار تکرر ادرار شود. نیز به مردانی که در کهنسالی خود اداری و هر دفعه، دفع ادرار بسیار کمی دارند هم میگویند تب تبی شد.
هن: کانال یا آبراهه فصلی میان زمینهای مزارع که فقط زمان بارندگی آب دارد
هم بیار، هن بیار: هم بیاردی. قضیه رو جمع و جور کردی. سرشو هم آوردی.
گینگگینگ: نوعی صدای گنگ و نامفهوم.
کوروک: بستن چشمها.
ترگ و شکاف دیوار
تراگ: شکاف. ترک واضح. شکاف روی دیوار یا هر سطحی.
کالنمازه: کم نماز میخواند. سست نماز است.
کالتور: تبر تیز نشده. نیز اشاره به ابزار برنده و خطرناک در دعواها.
کِلیوچه: دستهکلید که قفل در را باز میکند.
مَلهم ! : تلفظ غلط مرهم. پماد.
ویمبه: میبینم. مینگرم. بررسی میکنم.
گالبوتّه: بوتهی گل. نام زنانه. صداکردن زن از سوی شوهرش سر اوج دوستی.
بِر دله اِت کم هنیش شونی: بیا توی اتاق بیا داخل کمی بنشین و بعد برو. اگه وقت نداری کمی بمان و برو. یک نوع تعارف جدّی به مهمان و فرمازدن.
طیّب هسّه: قدیم میگفتند فلانی طیب است. فکر کنم منظور راهزن و یکهبزن باشد. طیب اشاره دارد به لوطیمنش اما جوانمرد و باغیرت.
کَش دَد گنّه ! : پهلویش درد میکند. سخنی دارد. رازی دارد. حیله ای دارد. نقشه ای دارد.مرضی دارد. نیز درخواستی داره ولی روش نمیشه فوری مطرح کند.
جلَب: جلب. بدجنس. خراب. فاسد. بدچشم. به ناموس مردم بد نگاه میکند.
شاخیبازه: شوخ است. اهل شوخیست. فردی که معمولاً مزاح میکند. کسی که اخلاقش خوب و خوش است. خوشاخلاق.
یاغی: فراری. نافرمان. غیرقابل کنترل.
مشتی ! : مشهدی. کسی که دستکم یک بار به مشهد رفته است. فلانی! نام مردانه.
مشدی: شرحش همان مشتی است بجز نام مردانه. اما فرقش با مشدی اینه که در اولی نوعی لات و داشمشتی و غیرت و راهزنی هم مستتر است.
مِن: واحد اندازهگیری. هر سه کیلو یک من است.
مِنهه: مال من است.
یکمِن دمیشته: یک من رید و دررفت. به اندازه یک من رید.
سِلکبر: سید علی اکبر.
تنه منه کاننه: مال تو و مال من میکنه. مال خودشو جدا در نظر میگیره.کاسه اش را دوست داره جدا کنه.
اینگنه همدیگه گردن: کارها را روی دوش همدیگر میاندازند. من و تو میکنند. پاسکاری میکنند. در تقسیم کار با هم نمیسازند.
کاب: پاشنه. پایه. مثلاً کاببِلن دوندی. کفش پاشنه بلند. برآمدگی اضافی روی پایه هرچیز مثل پا، نوعی انار.
درزین و دکلک: تیرکمان دست ساز با نوار لاستیکی و دوشاخهی کوچک چوبی.
ون تن گوشت پمبوهه: گوشت بدن کسی که پِف باشد و نرم. آدم چاق ولی ضعیف.
دِرگ هادهه: حسابی زدش. شدیداً تنبیهاش کرد.
خطّه: قطه. آشغال ریز داخل چشم. نیز نام جاده. خیابان.
تصدِق: گواهینامه. خصواً گواهینامهی رانندگی.
اَلپکاَلپک: باز وجمع شدن متناوب. خوب نگرفتن شعله و هر لحظه احتمال خاموش شدن آتش یا نور یا شعله
دَوِندسّه: بست. بستهشده. نیز نوعی تهمت و بُهتان. مثلاً ون وسه دوندسه! یعنی به او افترا بست. مسدود کرد. تهمت زد. بهتان زد. قالب شد (پنیر). خودشو گرفت (ماست) . یخ و بستنی بست: دَوِندسّه.
فقط ون سر جَلدی؟! : زورت فقط به او رسید؟ عُرضهات فقط به اندازهی تسلط بر اوست؟
تن ندنه: تن در نمیده. رم میکنه. مال از دست صاحبش رم میکنه. نزدیک نمیشه. در میره. تن به کار تمیدهد. زیر بار کار نمیرود. فردی تنپرور است.