ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا
دِرگ: زدن. دنبالکردن و زدوخورد شدید. مثلاً : مَردی اسبه واری دکته وسط، مردِم را درگ هداهه! چیشی!
پرده کانده: حجاب چادرش را خیلی کامل انجام میدهد. حجاب میکند. رازداری میکند. میپوشاند. شرم دارد. و نیز در محل نام خودمونی چادرگذاشتن و حجاب عمیق است.
مردی! غشی بیی بیه ! : اشاره رفتار تند و خشن فرد.
خَف: قایّم. پنهان. اختفا. جاخوردن برای اینکه کسی اصلاً نداند. گاه از خوف هم شاید باشد چون با ترس جا میخورد که لو نرود. سکوت هم معنی میدهد.
اِتّا پِشته: نشان زیادبودن چیزی از سر شگفتی.
ما: جنس زاینده. ماده. مؤنث. دختر و زن.
شِکِه: لنگهدر. یک لنگهی دروازه. یک طرف در پنجره. مثلاً در سه شکه یعنی دری که سه لنگه دارد. گویا احتمالاً لغت روسیست. شاید.
فیهِ: ابزاری چوبی با دستهای بلند و تختهای پهن در نوک آن که برای رُفتن استطبل و حیاط و جمعآوری فضولات حیوان یا کر ریزی خرمن به کار میرود. معمولاً از چوب منعطف و سبکوزن. نوعی چوب پارو مانند برای کارهای کشاورزی و خرمن.
کشبِن: دو سمت زیر بغل که رستنگاه موست. بالاتر از دو پهلو. تکمیلی: کش یعنی پهلو. بن یعنی زیر. لذا کش بن میشه: زیر پهلو. ولی در اصل زیر بغل در انتهای دو دست است نه تهیگاه کلیه. مثلاً حموم که میرفتیم میشنیدم آقا خاش کشبن را بمال. «زیر» در اینجا به معنای پایین نیست بلکه عمق است چراکه کش یا پهلو در سطح است و دسترسی آسان، ولی کشبن در عمق است و دسترسی بدون مانور اندام مقدور نیست. پس زیر یا بن در اینجا به مفهوم عمق اشاره دارد نه پایین.
رِد به رِد: آشفتهبازار. بکشمکش. هرجومرج. مثلاً صف بلیت سینما وقتی ازدحام و آشوب و بینظمی شود میگویند رد به رد شد. کشمکش. تو بکش من بکش. گاهی برای دعوای فیزیکی هم بکار میرود، حالتی که به جای زدوخورد واقعی، لباس و اندام هم را میکشند و خراش میدهند.
بَشنی بِپات: بَشنی یا بَشنیه به معنی ریختن است. بِپات به معنی پاشیدن. جمع هر دو واژه، اشارهی انتقادآمیز و حتی گلایهوار است به کاری از کسی که اهل ریختوپاش و بینظمی و هدررفت است. مثلاً اگر کسی خانه را جمعوجور نکند و هر چی در هر کجای منزل افتاده باشد، میگویند بَشنی بپات است. نیز اگر کسی به همین حالت اسراف و حیف و میل کند اطلاق میگردد. لغت بسیار معناداریست و از معادل فارسی آن، خیلی قویتر پیام دارد.
سنگاره : سنگواره. اندازهی سنگ کوچک. اشاره به غاتّیک (غده) که در جایی از بدن یا صورت یا گردن بیرون زده باشد. به چیز سفت و سخت گفته میشود.
غاتّیک: یا با املای قاف: غُدّه.
پِرا: پیرا، دو روز بعد.
پیرو: ۳ روز دیگر.
نیرو: چهار روز بعد. به این ترتیب: فردا، پِرا (پیرا)، پیرو، نیرو.
چیرو: ۵ روز بعد.
تِ سرنِه: یا وِن سرنه. یا اَم سرنه: نوبت او. وقتیکه نوبت او شد. نوبت که به او رسید. سر کاری او. به او که رسید.
وِن حرف بَپته کِرگ رِه حرف یانّه! : یعنی چنان از مرحله پرت است که حرف بیربطش مرغ سرخشده را هم از شگفتی به خنده میآورد. یا ... خنده یاننه: سخنش حتی مرغ پخته شده را به حرف یا خنده وا میدارد. کنایه از سخن یا نظر محال یا نزدیک به محال. سخن باور نکردنی. سخن شگفتانگیز. حرف بلوف و کذب و دروغ و الکی.
بِز پا: نوعی از خرگوش که که باور برخی سُم آن مثل بُز است. توجیهی عامیانه برای خوردن گوشت آن و حلالکردن صید. چون خرگوش سگپا است یعنی پنجهی آن مثل سگ است. نیز به معنای چابک، سبکپا، تندرو و تیزپا باشد. شاید بمعنای پای کوچک و کوچکپا هم.
بِزچِش: کسی که دو مردُمک چشمش به سمت دو سوی بیرونی باشد و شبیه بُز باشد. چش درآمده.
گردندکته: کسی که اهل دعوا و جاروجنجال است. فرد دعوایی. وقتی هم کارش مدام و حتی متناوب ولی جزو اخلاقش شده باشد، میشود: گردنکَف.
دارشو: کسی که توان خوبی برای رفتن به بالای درخت جهت خالکردن، واشگرفتن، میوهچیدن دارد. فرد چابک و فرز.
گالحسن : نام کمشایع برای مردان. گُلحسن. مثل گُل سرخرو بودن. مانند گالانار که یعنی انار پوستسرخ.
گال: گاه. موعد. موقع. زمان. دوره. اوج زمان یا موعد خاصی. گُل. غنچه. گال به گال هم یعنی وقت به وقت. این رو به آنرو شدن.
خار: درستکردن. خوببودن. آشتی. دو نفر قهر با هم وقتی آشتی کنند میگویند خار شدند. یعنی خوب و آشتی.
کالپَت: نیمرس. نیمرسیده .بخشی کال و بخشی رسیده که هم شامل میوهها و مُثمرات درختی و هم شامل غذا میشود. نیمپخته. هم شامل میوهها و مثمرات درختی و هم شامل غذا. پَت یعنی پختن و نیز در فارسی معادل رسیدن. چون مخاطب ما در لغت دستکم سه دستهاند: محلیها و همزبانها، فارسزبانها، نسل آتی که همزبان محلی که ممکن است ادبیات زبان مادری را فراموش کنند. برای دستهی اول، آوردن پخته برای پَت، درست است. پختن را در اینجا معادل پَت گرفتیم از مصدر پختن.
بَکِن: بکن. چاله کن . در آور. در مورد بَکِن این توضیح لازم است که یک اصفهانی میگوید لباسته بستون. اما ما وقتی به آنها رسیدیم نباید بگوییم بستون، باید بگوییم بِکَن. معادل بَکِن محلی. خود اصفهانی باید تلاش کند که این واژه معادل بستون است. این برای حفظ اصالت زبان مادری است. این لغت لهجه است. در فارسی هم داریم. از جا در بیاور. از جایش خارج کن. از تنت در بیار. در زمین حفره یا چاله یا چاه ایجاد کن.
تِنتِن: تند و تند. زود به زود. خیلیسریع. شتابان. بیوقفه.
گوشدرد دِوا: داروی گوش. قطهی گوش. این باور همواره در محل شنیده میشد که میان گوشدرد و پیازخوردن، رابطهی بد برقرار است که امری قابل تعمیم نیست.
کِر: شاید هم ک میان کسره و فتحه. جای پرتگاه و بهشدت شیبدار پوشیده از دار و درخت. نیز ربط این لغت به کِره و کِرهکف در آویزانشدن و گیرکردن است
بو بَیئه ! : جملهای اخباری -و بیشتر اخطاری- به کودک بابت زخمشدن جایی از بدن کسی یا داغ و خطرناک بودن اشیایی. بو در اینجا ممکن است مخفف بعاونه باشد، یعنی درد و زخم و تشدیدشدن جای زخم. نیز گاه برای حذردادن بچه میگویند: هووو! بووو، دست نزنی؟ بوئه. بو. بو بئیه از همان دسته واژههایست که نباید عیناً به فارسی برگردانده شود و گفت: بو شد. واژه بو در فارسی چنین معنایی ندارد پس در هنگام برگردان به فارسی، خود این بو هم برگردانده میشود: جیز شد. آخ شد. اوفه شد. اوف شد هم میگویند.
کالدِم سگ: سگی که دُمش را بُریده باشند و کنایه از فرد بیتبار و دلیک و مزاحم. شبیه سگ دُمبریده. برای توهین به خانمهایی که موی سرشان را زیاد کوتاه میکنند.
اِشکِری گو: گوزن. در اینجا اشکری از اشکوری گرفته شد. گاوهای اشکوری کمی با گاوهای معمولی فرق داشتند و اهلی بودنشان کمتر بود.
کاوِهنون وره بئیته! : نون ذرّت خورد و او گیج کرد. باور به این که آرد ذرت آدم را خفه میکند و بیحال. اشاره کنایی به فرد مَنگ و گُنگ. کاوه یعنی ذرت. نان ذرت اونو گرفته! نان ذرت بهش نساخته! نان ذرت اذیتش کرده!
هایی: تلفظ حرف ی در داخل بینی. بفرمای غیرمحترمانه. بگیر با لحن بد. کوفتِ سر هایی. بگیر. نگه داشته باش. هایی.
تا اینجا ۳۰۷۴ لغت