نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغتهای ۲۰۴۰ تا ۲۱۰۴ )
شگین: شگون. باورهای اجتماعی در جغرافیای خاص. مثلاً میگن ما چهارشنبهغروب شیر و ماست نمیفروشیم. این شگین از سر شک نیست باور به خرافه است. کسی که شگون دارد، شک ندارد بلکه باور دارد. سرّ دیگرش افراد زیرک بودند که اصلاً چنین خرافاتی را قبول نداشتند اما اذعان نمیکردند و در مواقع ضرورت به روشهایی خنثی میکردند. مثلاً به صورت موارد خاص و تبصره، یک زغالکلو داخل کاسه شیر میانداختند و همان روزهای ممنوعه میدادند و میگفتند شگینش گرفته شد. شگین خنثی شد. چنین افراد زرنگ در محل میتوان از خانوادههایی نام برد که افراد در ذهن و خاطرات خود به یاد دارند. این ریزبینی در میان و لابلای یک رمان جامعه شناسی، از لایههای نهان جامعه پردهبرداری میکند و جزوِ فرازهایی میشود که خواننده به مطالب نویسنده اعتماد میکند. من خودم چندباری رفتم مله شیر و ماست بگیرم، خیط شدم. رُک گفتند امرو اِما شگین دارمی، نروشمبی. حتم دارم اولین نفری که چنین شگینی را طرح کرد بسیار باهوش بود. چون آن روز را به بهانه شگین نمیداد. فرداش میگفت دیروز داشتیم و ... بعد هم پِهپشت میخورد. اگر رویدادی رخ دهد تا پایان عمرش، آن را منسوب به آن شگون میداند.
اِما توبه دارمی: درجهی تندتر و شدیدتر از شگین یا شگون که میگویند ما برای این کار یا معامله یا بخشش و رابطه توبه کردیم. و در واقع برخلاف شگین، پاسخ منفی در اینجا تبصرهبردار نیست. مثلاً مثلاً مثلاً میخواد به خواستگار جواب منفی بده میگه اما توبه دارمی آنگردسّه ره زن هادیم. نیز اون یکی میگوید: اما توبه دارمی رمضانیدسّه ره زن هادیم. یا مثلاً طالبیدسه یا چلوییدسّه یا هاشمیدسّه و کلاً این دسّه یا دسّه، این تبار یا تبار ره زن هادیم. من کوچیک که بودم بارها به پدرم (مرحوم شیخ علیاکبر طالبی دارابی) فشار آوردم برای خونه اردک بگیریم، زیر بار نمیرفت. میگفت ما مار وَری -از سمت نسل مادر- توبه داریم غاز و سیکا بیاریم خونه؛ حتی یادم است پدرم اوایل از ماهی امساک میکرد. ولی بعد تقریباً میخورد. برخی خانوادهها هنوز هم برای انواعی از دام توبه دارند.
رَجه: ردیف. بند رخت. طناب برای پهن و خشککردن لباس. رج است. دقیق است. نشانهگیریاش دقیق است. فلانی دست در آغوزبازی رج است.
رجه یا بند رخت و لباس قدیمی و جدید و آپارتمانی
گوشت بَپّرس! : غذا یا خورشت بدون گوشت فقط با بادمجان یا گوجه و ... . اما شکل اختصاص آن به آبگوشت است که گوشت آن کم باشد. کنایی است این عبارت. اغلب هم برای غذاهایی که باید گوشت هم داشته باشد، ولی از سر خسیسی یا نداشتی و آبروداری، سر آن را با خورشتهای بیگوشت هن میآرند. مثل در نبودن گوشت چغندر سالار است. و نشان هنر کدبانوهای منزل هم هست.
دار هاکون: آویزان کن. بیاویز.
مارچفی: تلفظ مارچپی و مارچفی هردو درست است. مارچپی یعنی غذای چرب و نرمی که شب سوم پس از عروسی، مادر عروس برای عروس و داماد میبرد. مارچپی یا چفی غذاییست که مادر عروس در شب سوم عروسی میپزد و برای عروس و داماد و خانواده داماد میفرستد.
بَخت بِنی: با مارچفی امری جداست. بختبنی برای شادباش شب زفاف یا همان شب حجله است: شامل غذاهای دسی محلی مثل کاچیلهنون و کیک و حلوا و پارچهمارچه که عروس از سر تبرک بر نزدیکان سمت داماد میدهد. بختبنی از نظر دیگر فقط شامل هدیه و پارچه است و در این نظر شامل غذا نیست. در بخت بنی هدایا و معمولاً پارچه است که عروس در بامداد اول پس از عروسی به خانواده و فامیلهای داماد میدهد.
اَره سُفره: در رسم ارهسفره چندی بعد از خواستگاری و پاسخ مثبت گرفتن، خانوادهی داماد سفرهای نان و غذا به خانهی عروس میبردند و اینها میان همسایگان و نزدیکان پخش میکردند. چقدر هم سنن زیبا. همهی این رفتارهای دیار ما، تألیف قلوب بود و الیف و دوستدار هم شدن.
جُز: وقتی چیزی را میشمارند یا مثلاً کتاب قرآن را تورق میکنند، صفحات فرد را جز، و صفحات مقابل را زوج میگویند. پس جز یعنی اعداد فرد در مقابل اعداد زوج. لابد حالا خوانندگان یادشان آمد. مثال دییگر میزنم: مثلاً وقتی کتاب لا میگرفتند: چشم رو کورک میگرفتند و بعد باز که میکردند میگفتند جز اومد نه زوج، و الی آخر.
گِوال: کیسهی بزرگ برای غلات. کنایه از خالیبندی و داستانسرایی.
خِلال: کیسهی بزرگتر از کیسهی گندم ، برای حمل پنبه و مو و پشم. چوب خلال دندان.
رسن سری: مبلغ انعامی که هنگام فروش دام، طبق رسم، خریدار به پسر خانوادهی فروشنده میداد تا او ریسمان افسار دام را که به صورت نمادین در دست گرفته بود، تحویل خریدار دهد.
بازیکرخانه: شاید هم با گ. شب اول از سه یا چند شب جشن عروسی نسلهای قبلی محل که اختصاص به بازی و سرگرمی بچهها و جوانان داشت و در واقع گشایش مراسم چند روزهی جشن عروسی بود که در آن انواع بازی و سرگرمی رواج داشت.
شوسَری: شبهنگام. حالا که شب شد. ناهنگام شبانه. دیرقت که هوا رو به تاریکی رفت. واژهی ناهنگام درین تعریف، کلیدواژه است.
چوک: تنها. بییار. بی مونس. تنها مانده. نیز نام یک پرنده. چوک را میگن پرندهی تنها. لذا جوانی که ازدواج نکنه میگن: چوک وونی!
رِقاضی: شاید هم با ذ یا ز. لغازی (با ذ یا ض و ق) چو انداختن. سر زبان انداختن. عادت دادن. ترویج کردن. عادی و روال کردن.
کرِس: کاف مکسوره. آغل برهی گوسفند.
اوخار : یک وسیلهی چوبی توخالی دراز که گوسفندان را داخل آن غذای تقویتی یا آب و سُس میدادند؟
پلی هِداهه: بالا آورد. چپه کرد. استفراغ کرد. انداخت. خواباند. به زمین زد. برگرداند.پ شت و رو کرد. ریخت. پاشید. دشنیه.
آغ: تهوع. استفراغ.
چاک: پاره. درز. شکاف.
پِخپِخی: فردی که زود و سریع سرما میخورد و داین سرفه و کالش میکند.
اون سر بِن: یا سروِن. اون دفعه. سری قبل.
دِل دِله: گاه و بیگاه. میان وقتها.
پَییز: پاییز. پییزماه هم میگن.
من ته جه شاخی دارمه مگه؟! : مگه باهات شوخی دارم؟!
ون همسری مگه؟! : مگه هم سن و سالشی؟! مگه همقدشی؟! عبارت منع سربهسر گذاشتن با بزرگتر یا کوچکتر از خود.
وجه چه سر به سر ینّی؟ : چرا سر به سر بچه میذاری؟
دسّی بخواه ره موندنه: انگار طلبکاره. مثل طلبکار رفتار میکنه. مانند طلبکارهاست.
دس بیرین: یعنی روع کنید به خوردن. بفرمایید. بهویژه برای پذیرایی مهمان با میوه و شبچره و ... . دس بَورین هم میگن. به صیغهی جمع.
غازکل دسچو: غازکل دسچو: چوبدستی که به کلهی غاز تشبیه شده است. همان عصا. چون در قسمت دستهی آن به سر غاز شباهت میزند، ازینرو این نوع عصای چوبی را غازکل دسچو نامیدند. فقط تفاوتش با عصا در نحوهی به دست گرفتن هنگام کاربردش است. غازکل دسچو معمولاً برای دفاع یا درگیری فیزیکی با حیوان یا انسان است. پس سر نازکش در دست گرفته میشود و سر قلمبه و گرهدارش دور از دست برای ضربهزدن. میتوان چماق هم نامید. یک نوع عصا دست حضرت موسی -علیه السلام بود- که در سورهی طه مفصل عصا را شرح میدهد که چه کارهایی انجام میداد با آن.
راسّه: از ریشهی واژهی راست، مستقیم، مسیر. به نسقی تعیینشده از زمین و مکان اطلاق میشود. مثلاً میگویند این راسهی گندمزار را درو کنیم، اون راسه را بذاریم چند روز بعد تا حسابی آفتاب بخوره و خشک بشه. مترسک مزرعه. راسهی تیمجار. شاید هم راسه، معنی بلند و آویز است هم باشد. مثلاً فلانی راس بیه. بلند شد.
ببلاسه: پلاسیده. چروکیده. چاله چوله دار شده. تفاوت اصلی ببلاسه (پلاسیده) با پوسیده (بپیسه) این است که ببلاسه، مستحیل و فاسد نشده بلکه دچار فرایندی مثل پیری شده است. ببلاسه نامطلوب است ولی تعریفش با پوسیده متفاوت است هر چند، چیز پوسیده شاید ببلاسه هم باشد. نیز تشبیه چیزی حتی شامل انسان که ظاهرش خیلی پوسیده باشد. به حدی که آدم منزجر میشود. مثال: این خربزه ببلاسه، دیگه نمیشه خوردش.
حِف هاکون: حیفش کن. هدر بده. از بین ببر. حف هاکون این فعل امر معمولاً خطاب به بچه است که دماغ (= به زبان مادرانه: گیگلی) دارد که میگن حف هاکون. یعنی بریز پایین. بیارش بیرون. البته تعریف اول از ظاهر جمله نیز درست است، اما دستکم در گویش محل، کاربرد ندارد.
منجِور: به چوبهایی از درختان گفته میشود که هنوز نه خشک و پوسیده و نه تر و تازه باشد. میان این جور و آن جور است. شاید منجور معادل همین باشد. چوبی میان تر و خشک.
یکنیشت: همان یک بند است. اشاره دارد به شخصیت افرادی که دائمالحرف هستند و یکسره حرف میزنند و مجال نمیدهند دیگری و حتی مخاطب او سخن بگوید. در محل معمولاً ازین افراد دوری میکنند و میگویند اوفاوف الان ون گیر کفمبیه! یعنی گیر او میافتیم و مجبوریم گوش کنیم. ازینرو به او تن نمیدند. یعنی فاصله میگیرند.
دینگن گوش دروِن ره چک: زیر گوشش چک بزن. کشیده برن. توی صورتش سیلی بزن.
ته گوش دروِن را اینطی اینگمه گه: همچی درِ گوشت کشیده بذارم! بیخ گوشت را چنان بزنم.
اذون: اذان. در سه وقت شرعی. یا هنگام اقامهی نماز.
نینی: هم بچهی نوزاد و هم نور چشم. قسمت مرکزی چشم را نینی میگویند. شاید فرزند را -حتی در بزرگسالی- نور چشم خطاب میکنند، ناشی از همین نینی باشد. نینی مخفف نور است و نوزاد.
ازوناهه: از اوناست. مرموزه. پیچیده است. چموش هم معادل خوبیست برای این لغت.
صِوی: سر صبحی. این اول صبحی.
صُبسری: صواحی. صباحی. صبح. بامداد.
اتّا اِهه هاکون: یه اهن بکن. یه سرفه ای بکن. یه صدایی بده. اشاره ای بکن. اغلب برای بیتالخلاء دستشوییرفتن مجامع عمومی و خونهی میزبان و دیگران.
انجیل دِلینگه! : دو لنگه انجیر. دو کیسه انجیر. انجیر فراوان. بخشی در پایینمحله که مدرسه در آنجا واقع شده است. درخت انجیری که دو تنهی جدا داشت یا دوقلو بود. حد فاصل مدرسهی راهنمایی تا پشت پاسگاه قدیم.
تبچو: به باد کتک گرفتن.
چو بیّه: لاغر شد. خشک شد. نازک و سفت شد. نیز کسی که ساکت شد و دیگر حرف هم نمیزنه.
تمّال: مخفف تن مال. کیسهی حمام. وسیلهی زِبر برای زدودن چرک بدن.
صاوین: صابون.
قَلی: قلعی. روکش قلع دادن به ظروف زنگزده مسی یا برای پیشگیری از زنگزدن آنها.
بَدوتی؟ : دوختی؟ تصمیم گرفتی؟ نقشه کشیدی؟ تهمت زدی؟ وصلهپینه زدن چه حقیقی و چه کنایی.
اوقاتلخی: در محل اوقاتلی هم میگویند. ناراحتی. بدخُلقی. کدورت. فارسیزبانها، تِ اوقات را در لفظ نیز میآورند. در گویش محل اما اوقا میگن حتی اُقاتلخی. با صدای پیش خفیف. حتی برخیها میگن اُقتلخی.
تلخ: تلفظ غلط طلق سماور.
هارشم: ببینم. فکر کنم. بررسی کنم.
وطّه هاشّم: ورتر هارشم. برو اون ورتر. برو کنارتر. برو آنطرفتر. برو کنار.
تکّنه: تک نی. نی دهانی. نی قلیان که یک طرف آن به چلِک وصل است و سمت دیگر آن به دهان که با آن دود میکنند. تکّنه چون یک طرفش به تِک و لب قیلونکش است، تکنه شد. یعنی تکِ نی. یا نیِ تک.
تامون: تمبان. شلوار. شلوار راحتی.
اشنیفه: عطسه. شامل جخت و صبر.
دجوبجو: درهم و برهم. جویدهجویده. جروبحث. مجادله. بینظم.
حلبسری نون: نان نازک لواش محلی که روی ورقه حلبیخیلی زود پخته میشود. کنایه از انسان سستنظر و غیرقابل اعتماد. نیز یعنی کسی که زود این رو آن رو میشود و فوری بر حسب سود و زیان تغییر عقیده و موضع میدهد.
خر انجیل: یک نوع انجیر خیلیدرشت سیاهرنگ در اندازهی گلایی و حتی به شکل گلابی بود که با انجیر سه فصل فرق داشت. گویا نسل آن در محل منقرض شد و شاید کمیاب و نایاب. درخت آن در مسیر صحرایی منبع آب آهنگرمحلهی دارابکلا بود. از بس بزرگ بود آن را تشبیه به خر کرده بودند.